رادوينرادوين، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 4 روز سن داره
رونیارونیا، تا این لحظه: 5 سال و 11 ماه و 8 روز سن داره

خاطرات عزيز دل مامان و بابا

خوشبختی برای من است چون آنان که دوستشان دارم کنارم هستن

تعطيلات آخر هفته براي نيني

1392/1/24 10:38
نویسنده : مامان منير
102 بازدید
اشتراک گذاری
سلام جوني من

اين تعطيلات آخر هفته رو كاملا اختصاص دادم به شما

اول از همه كه ۴شنبه عصري رفتم دكتر

البته اين بار بابارضا حسابي دلش سوخت كه چرا باهام نيومد...........

آخه موقعي كه داشتم ميرفتم ازم پرسيد اين بار بري دوباره سونو مي كنه ؟

منم گفتم فكر نكنم

اونم تنبليش گرفت و گفت پس من نمي يام ، و پرسيد : خودت تنها مي ري ؟

منم گفت باشه (البته مطب خانم دكتر سر كوچه مون هست پياده ۵ دقيقه هم نميشه)

ولي وقتم رفتم مطب ،سونو انجام نداد ولي گفت بخواب تا صداي قلب تو بشنويم ولي اين بار بر خلاف دفعه پيش كه با بابارضا بوديم و هر چي تلاش كرديم نشد صداي قلب تو بابا جونت بشنوه ، تا دستگاه رو گذاشت رو دلم تالاپ تلوپ صداي قلبت تو اتاق پيچيد .

واي اين قشتنگ ترين موسيقي عمرم بود برام

و وقتي به بابايي گفت بابايي شد و خلاصه بابايي موند تو حسرت

۵ شنبه هم صبح زد به سرم و پاشدم رفتم خ.جمهوري .البته چون مامان و بابام مشهد هستن و خاله منا هم كار داشت تنهايي رفتم.

واي بعد يك ساعت داشتم گيج مي شدم از بس كالاسكه و كرير ديده بودم و در موردشون اطلاعات گرفته بودم ولي خيلي باحال بود.

تمام مغازه هاي اونجا وقتي واردشون مي شدي بوي نيني مي داد.

خلاصه وقتي ديگه ناي راه رفتن نداشتم راهي خونه شدم ، وقتي رسيدم خونه خدايي جون نداشتم تكون بخورم.

راستي شب هم رفتيم خونه عمو داود عيد ديدني ، زن عمو مينا براي ۳ ارديبهشت بايد بره دكتر ، اون موقع شايد معلوم شه كه يه دختر عمو برات مياره يا يه پسر عمو ، البته مهم تر از همه اينكه سالم باشه.

جمعه هم صبح با بابارضا رفتيم خ.بهار و كل پاساژ ها و مغازه ها رو زيرو كرديم. يه عالمه در مورد هر چيز سوال پرسيدم و اطلاعات كسب كرديم.

يك قسمت خيابابون هست كه چند تا مغازه كفش فروشيه و من از اونجا هي براي تو كفش انتخاب مي كردم و دلم برات ضعف مي رفت و بابايي هم هي به من مي خنديد ، موقعي كه از اونجا رد شديم و به درب پاساژ رسيديم بابا رضا گفت بيا از پله بريم پايين بريم اون طرف ......... من كه عاشق ديدن دوباره اون مغازه ها بودم ....... گفتم واي اين همه پله ، از همين جا  كه اومديم بر گرديم.

اون وقت بابارضا ...... به حالت شيطنت به هم گفت ، مطمئني مشكل اين همه پله است و تو اصلا دلخت نمي خواد همه مغازه ها رو دوباره ببيني

و من

خلاصه بعد از گشت و گذار تو خيابون بهار ، ديديم كمي تا ظهر و از حال رفتن از گرسنگي وقت داريم و سر راه

سري هم به خ.جامي زديم و اونجا هم برات سرويس خواب انتخاب كرديم.

و وقتي رسيديم خونه بابارضا اولين كاري كه كرد رفت سراغ متر و كاتالوگ سرويس خواب و باز داستان چيدمان اتاقت.

خلاصه ني ني نازم

اين آخر هفته ، برام خيلي زيبا بود .

چون هر لحظه و هر آنش به ياد تو بوديم.

آخ يه چيز يادم رفت بگم ، ناز دونه من كم كم دارم حركاتت تو احساس مي كنم و اين برام خيلي لذت بخشه

براي با تو بدون لحظه شماري مي كنيم.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)