رادوينرادوين، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 5 روز سن داره
رونیارونیا، تا این لحظه: 5 سال و 11 ماه و 9 روز سن داره

خاطرات عزيز دل مامان و بابا

خوشبختی برای من است چون آنان که دوستشان دارم کنارم هستن

گردش خانوادگي به قم و جمكران از طرف اداره بابارضا

1394/9/5 23:19
نویسنده : مامان منير
137 بازدید
اشتراک گذاری

سلام پسرم 

بعد سفر هفته قبل به اصفهان كه قرار بود برگشته بريم قم و با حال بد من نشد و فقط خودمون رسونديم تهران .

قرار شد اين هفته تو گردش خانوادگي كه از طرف اداره بابا رضا بود با اونا بريم قم و مسجد جمكران.

صبح روز 5 شنبه ساعت شش و نيم از خواب بيدار شدم تا وسايل مورد نياز برات رو بردارم ، راستشو بخواي كمي استرس داشتم چون تا حالا با اتوبوس با تو جايي نر فته بودم.

خلاصه كمي خوراكي ، آب ، شير، ميوه و دو دست كامل لباس براي زير و رو برات برداشتم و باز همش نگران بودم.

براي ساعت 7 و نيم از خونه راه افتاديم چون بايد ساعت 9 ميرسيدم دم فدراسيون و چون اونجا طرح ترافيك بود بايد با اتوبوس مي رفتيم و نمي تونستيم با ماشين خودمون بريم.

خدا را شكر به موقع رسيديم و تو كل راه تو با هيجان به بيرون نگاه مي كردي تا رسيديم فدراسيون.

اونجا هم برات جالب بود و بغل بابا مي چرخيدي تا موقع حركت شد.

از قبل بابا گفته بود كه براي شما هم صندلي در نظر بگيرن و اين خودش خيلي كمك بود. و از خوش شانسي ظرفيت صندلي ها بيشتر هم بود و ما سه تايي 4 تا صندلي داشتيم.

اول كه راه افتاديم بابا بهت نان و پنيري كه برات لقمه برداشته بودم و داد و بعد هم كمي از ميوه هاي كه براي پذيرايي بهمون دادن رو خوردي و همون اول راه خوابيدي تا خود عوارضي قم.

خدا را شكر براي ساعت 11 و نيم رسيديم قم و شما و بابا با هم رفتيد زيارت و نماز و من هم تنها رفتم براي نماز.

بعد هم با هم رفتيم تو بازار كمي قدم زديم چون بايد براي ساعت و يك و نيم دوباره بر مي گشتيم كنار اتوبوس ها.

بعد از اونجا رفتيم رستوران مدائن و بهمون ناهار دادن كه شما حسابي خوردي و من خيالم راحت بود.

پسرم كه حسابي بازي كرده بودي تا سوار ماشين شديم روي پاي مامان خوابت برد و تمام وقت كه براي خريد ايستاديم و بعد تا مسجد جمكران رفتيم خواب بودي.

وقتي به مسجد جمكران رسديم شاد و پر انرژي بودي و براي خودت تو حياط بدو بدو مي كردي و مي خنديدي

قربونت برم كه براي مامان دلبري مي كني .

مي دويدي تا فاصله هاي دور و از اون دور بهت اشاره مي كردم با دستام بيا بغل مامان و دستام باز مي كردم و تو هم از دور با خنده مي دويدي و خودتو مي انداختي بغلم 

بعد من براي نماز رفتم تو مسجد ، جالب كارت اينجا بود كه تا قبلش با بابا بازي مي كردي و تا من گفتم من برم تو مسجد ان قدر خنده دار گوشه چادر منو گرفته بودي كه من نرم و تا قدم بر مي داشتم دنبالم مي يومدي.

تا آخر حواست و پرت كرديم و من رفتم تو مسجد و تو هم با بابارضا با هم رفتيد و قرارمون شد براي بعد نماز جماعت

تو مسجد براي اولين بار بود كه تنها بودم كمي دلم گرفت و موقع نماز گريه ام گرفت.

جاي مامانم و خواهرم پيشم خالي بود ( خدا هرجا هستن حفظش كنه )

همون جا تو و بابارضا رو سپردم به امام زمان كه همه جا هواي شما رو داشته باشه.

بعد نماز اومدم بيرون و به همراه هم رفتيم دوباره سوار اتوبوس شديم و رفتيم به سمت مهمانسراي جمكران ، چون شام مهمان جمكران بوديم و قرار بود سر سفره آقا امام زمان باشيم.

براي ساعت حدود 7 راه افتاديم سمت تهران 

گل پسرم اول كمي بازي كردي و شيطوني و بعد هم تو آسمان ماه رو پيدا كرده بودي و از تو شيشه اتوبوس بهم نشون ميدادي تا اينكه دوباره خوابت برد

برگشته بين راه تو اتوبان نواب ما پياده شديم تا راحت تر بريم خونه و قربون شما هم برم كه تو كل راه بغل بابا رضا بودي و بنده خدا از كت و كول افتاد چون كوله پشتي هم كولش بود و وسايل رو هم گرفته بود و تو هم بغلش بودي.

خدا اونو براي ما حفظ كنه 

سفر يك روزه خوبي بود. من كه ان قدر خسته شده بودم ساعت 10 شب همون وسط اتاق خوابم برد و تو بابايي هم با هم خوابيديد.

به اميد سفرهاي زيارتي ديگه با خانواده 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)