رادوينرادوين، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 3 روز سن داره
رونیارونیا، تا این لحظه: 5 سال و 11 ماه و 7 روز سن داره

خاطرات عزيز دل مامان و بابا

خوشبختی برای من است چون آنان که دوستشان دارم کنارم هستن

گردش در اصفهان روز دوم - باغ پرندگان

1394/8/28 23:43
نویسنده : مامان منير
116 بازدید
اشتراک گذاری

سلام گل پسر من

امروز صبح كه بيدار شدم تمام تنم درد مي كرد و دل و روده ام هم داغون بود كلا حال خوشي نداشتم ولي دلم نمي خواست روز هاي خوب سفرمون به هم بخوره و با هم آماده شديم و بابا صبحانه شما رو داد و به سمت باغ پرندگان راه افتاديم 

كه ابتداي راه رو كمي اشتباه رفتيم تا به باغ رسيدم.

ولي از همون محوطه پاركينگ و عكس حيوانان و رودخانه كنار پارك براي تو جذاب بود تا وارد پارك شديم .

كه ورودمون به پارك با استقبال يك درناي زيبا شروع شد كه از بالاي سرمون پرواز كرد و همه مون حسابي ذوق كرديم .

من از اين پارك براي بابا خيلي تعريف كرده بودم ولي باورش نمي شد پرنده ها تا اين حد آزاد باشن.

تو پارك من هي چند قدم جلو تر مي رفتم و مي شستم تا تو و بابا برسيد و من كمي استراحت كنم .

در حين گردش بوديم كه حال خيلي بد شد ، تو و بابا مونديد تو پارك و من رفتم تا خودمو به سرويس بهداشتي برسونم كه از خوش شانسي من تو محوطه داخلي پارك سرويس نبود و بايد از پارك خارج مي شدم به همين منظور كل پارك رو مجبور شدم تند تند دور بزنم تا به در ورودي برسم.

خلاصه مردم و زنده شدم 

با حال ناخوش دوباره وارد پارك شدم.

تو و بابا رو پيدا كردم و من رفتم روي يك صندلي نشستم و تو و بابا شروع به ديدن پرنده ها  كرديد.

قبلش گرسنه بودي و از كالاسكه پياده نمي شدي و نشسته بودي پفيلا مي خوردي بعد كه سير شدي آوردمنت پايين و شروع كردي دنبال پرنده ها دويدن و ديگه دل نمي كندي از پارك.

آبي پدر و پسر تو باغ پرندگان 

بعد هم اومديم خونه تو و بابا با هم رفتيد غذا گرفتيد و براي ناهار اورديد. كه من چون حال خوشي نداشتم بي خيال خوردن شدم.

عاشق تو هم بودم كه تو اين سفر ما شا ا... خوب غذا مي خوردي 

بابا برات كوبيده مي گرفت و تو هم از تو ظرف در مي آوردي و مي گرفتي دستت و ميخوردي.

اون روز عصر ديگه حالم بي نهايت بد شد.

يعني حالي كه باور كردني نبود .

عصر بابا رفت از داروخانه برام دارو گرفت ، البته كه تو هم با اصرار باهاش رفتي

بعد هم بميرم 

بابا رفت با چه ذوقي براي من سوپ و غذا گرفت كه من فقط تونستم يك قاشق سوپ بخورم و لب به چيزي نزدم 

اين جوري شبمون از كفمون رفت.

من هم تا صبح فقط با كمپوت آناناس خودمو تونستم نگه دارم.

خدا هيچ آدمي رو مريض نكنه تو شهر غريب.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)