رادوينرادوين، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 2 روز سن داره
رونیارونیا، تا این لحظه: 5 سال و 11 ماه و 6 روز سن داره

خاطرات عزيز دل مامان و بابا

خوشبختی برای من است چون آنان که دوستشان دارم کنارم هستن

بازگشت از اصفهان به تهران

1394/8/29 23:17
نویسنده : مامان منير
106 بازدید
اشتراک گذاری

سلام پسرم 

امروز صبح حالم كمي بهتر شده بود ولي اصلا در بدنم توان نداشتم 

صبح به زور بابا كمي صبحانه خوردم و سريع و ساكت بدون اينكه تو بيدار شي وسايل رو جمع كرديم و حاضر شديم 

بابا هم برد همه رو تو ماشين چيد 

براي ساعت 9 اتاق رو تحويل داديم .

برنامه قبليمون اين بود كه صبح بريم سي و سه پل و چهل ستون براي نزديك ظهر از اصفهان خارج شيم و بعد عصر بريم كاشان به دختر عمو هاي بابارضا يه سر بزنيم و آخر شب برسيم تهران.

ولي حال و روز من تاب اين گردش و نداشت ولي دلم هم نمي خواست كه گردش تو شهر رو از دست بديم 

بابارضا حال پرسيد گفتم فعلا خوبم و بري سي و سه پل

رفتيم لب رودخانه و منظره صبح پل رو هم ديدم كه واقعا زيبا بود ، پر آب و پر از پرنده هاي وحشي.

از اونجا رفتيم سمت پل خواجو  

ديگه از درد تاب نداشتم ، به روي خودم نياوردم رفتيم كمي لب رودخانه روي پل نشستيم و به صداي خوندن پيرمردهاي اصفهاني گوش داديم.

بعد هم چند تا عكس يادگاري گرفتيم 

والا نمي دونم وفعه بعدي كه قسمت بشه بياييم اصفهان باز رودخانه آب داره يا نه.

سوار ماشين شديم به بابا گفتم ميري چهل ستون .

نگاهم كرد و گفت قصد ندارم كه تو رو از پا در بيارم ميرم تهران

ان شا ا.. سفر بعد 

گفتم مي خواي بريم فوقش من تو حياط مي شينم شما بريد ساختمان اصلي رو ببيند .

بابارضا هم گفت نه با هم مزه مي ده .

خلاصه به سمت تهران راه افتاديم.

حالم خيلي خراب بود . من كه تو راه سعي مي كنم اصولا بيدار باشم تو كل راه داشتم چرت مي زدم.

نزديك كاشان كه رسيديم بابا گفت براي ناهار بريم كاشان.

كه ازش خواستم لطفا فقط بريم خونه 

كه قربون قدش برم يك كله ما رو رسوند تهران.

راستي تو هم يك گله شتر ديدم كه تو خيلي خوشت اومده بود هي مي گفتي اينا چين كه بابا بهت مي گفت شتر و تو مي گفتي اوتور  و باز دوباره مي پرسيدي اينا چين

خدا را شكر سفرمون به خوبي و خوشي تموم شد 

حال خوشي نداشتم 

ولي در كل سفر خوبي بود.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)