رادوينرادوين، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 2 روز سن داره
رونیارونیا، تا این لحظه: 5 سال و 11 ماه و 6 روز سن داره

خاطرات عزيز دل مامان و بابا

خوشبختی برای من است چون آنان که دوستشان دارم کنارم هستن

اولين سفر پسرم به شهر تاريخي اصفهان

1394/8/27 23:02
نویسنده : مامان منير
142 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به همه جون مامان

بالاخره روز موعد فرا رسيد و ما بار سفر بستيم تا به سمت شهر تاريخي اصفهان راه بيافتيم .

مهم ترين چيز اين سفر برام اين بود كه بابا رضا تا حالا داخل شهر اصفهان نگشته بود و خيلي دوست داشتم بابارضا جون اصفهان رو ببينه ، چون راستشو بخواي مي دونم تو اين روزا به تو خيلي خوش گذشت ولي قبول دارم كه شايد اصلا چيزي تو سن از اين سفر ها يادت نمونه و اصل خوشي و لذت با توبودن تو اين سفر ها براي من و بابارضا جونه.

از 15 شهريور براي اين روزا تومهمانسراي خانه كاگر جا رزرو كرده بودم و اولين بار بود كه قرار بود بريم اونجا و كمي دلهره داشتم ، چون محيط برام مثل هندونه در بسته بود ،مي ترسيدم تميز نباشه يا شرايط اسكانش خوب نباشه.

خلاصه روز موعود رسيد ، من براي ساعت يك مرخصي گرفته بودم و قبلش اومدم مهد دنبالش شما و با هم اومديم اداره و من كارهامو جمع كردم و به سمت خونه به راه افتاديم و قرار بود بابا هم ساعت 2 بياد كه راه بيافتيم.

گل پسرم كه تو ماشين تا راه افتادم چون همون ساعت خوابت تو مهد بود خوابت برد و شكر خدا تا رسيدن به خونه و از اون ور تا ساعت 4 كه راه افتاديم خوب خوابيدي و من خوشحال بودم كه خوبه اين جوري سر حالي و توراه كمتر اذيت مي شي.

بابا با كمي تاخير رسيد خونه چون تو اداره براش كار پيش اومده بود و همه نگراني من از اين بود كه اگه دير برسيم براي پيدا كردن آدرس تو شهر دچار مشكل مي شيم ، البته اين رو هم بگم صبح هزار بار نقشه اصفهان رو چك كرده بودم و حتي با مسئول مهمانسرا هم در خصوص آدرس پرس و جو كرده بودم و اينكه حتي شب هم دير مي رسيم هماهنگي هاي لازم رو كرده بودم.

به لطف خدا براي ساعت 4 از تهران راه افتاديم و به لطف هواي خوب و جاده خلوت و رانندگي خوب باباترسو براي ساعت 8 رسيديم اصفهان ( با سرعت جت مي رفتيم 160).

خدا را شكر مهمانسرا رو هم طي آدرس هايي كه داشتيم خوب پيدا كرديم و از همه مهم تر واقعا جاي تميزي بود و همه چيش در حد نو بود و تازه باز سازي شده بود.

شب چون خسته بوديم و شب قبل هم دير خوابيده بوديم تصميم گرفتيم ، از همون تالار مهمانسرا غذا بگيرم و بعد شام زود بخوابيم و از همون جا من كمي حس سرما خوردگي و بدن درد در وجودم داشتم .

صبح روز چهارشنبه 

دور هم يك صبحانه توپول خورديم و به سمت ميدان امام به راه افتاديم .

براي من تو اين سفر خيلي مهم بود ببينم اوضاع زاينده رود چه جوريه، يادمه سال ها قبل كه من اومده بودم سطح آب رودخانه خيلي جا اومده بود پايين و خشك شده بود ولي چند وقت قبل از تلويزيون شنيده بودم كه بارون هاي چند .قت اخير آب رودخانه پر شده وووووووووووووو واقعا برام لذت بخش بود كه وقتي از روي پل فلزي رد شديم تا بريم سمت ميدان امام رودخانه پر از آب بود و پر از اردك ها وحشي و مرغان ماهيخوار 

خيلي زيبا بود ، تو هم حسابي ذوق كرده بودي و هي مي گفتي آب بازي آب بازي.

خلاصه رسيديم به ميدان امام و اول از همه پاركينگ پيدا كرديم و ماشين رو اونجا پارك كرديم تا خيالمون بابت جاي اون راحت باشه › چون من از قبل به بابا گفته بودم بريم ميدان امام كم كم 3 ساعت بايد دور بزني كه ما براي ساعت 10 و نيم رسيدم .

از ورودي بازار كفاش ها وارد بازار دور ميدان شديم ، بازار خيلي خلوت بود و تو هم از انعكاس صدات خوشت اومده بود  و هي بلند بلند از خودت صدا در مي آوردي و بعد شنيدن صدا مي زدي زير خنده ، من و بابا و كسبه هم كه بيرون مغازه ها بوديم از كارت مي خنديدم.

از هوا برات بگم كه عالي بود ، مثل هواي اوايل بهار كه هنوز يكم خنكي توش داره ولي خوب آسمان آبي و آفتابي.

شروع به دور زدن تو بازار دور ميدان امام شديم و تو هم كه همه چي برات جديد بود هي مي گفتي اين چيه اين چيه .

چند تا عكس بابا ازت تو ميدان امام گرفت و بعد هم با هم رفتيم سمت بستني فروشي معروف عالي قاپو

كه اونجا من ياد زن عمو كردم ، چون قرار بود رژيم بگيرم و وزن كم كنيم و من دوباره به بستني رسيده بودم كه نمي تونستم ازش دل بكنم ، كه همون جا با بستني عكس گرفتم و براش فرستادم.

بعد خوردن بستني ، پسرم كه ديگه تاب نداشتي هي اسبي اسبي مي كردي ، با هم رفتيم سمت درشكه هاي دور ميدان و بعد ديدن اسب ها بابا ما رو سوار يكي از درشكه ها كرد و يك دور دور ميدان رو باهاشون زديم كه خيلي خوب بود ، به خصوص صداي دلينگ دلينگ چيزهايي كه به اسب آويزان بود.

رادوين و بابا رضا در حال درشكه سواري در ميدان امام اصفهان  كه البته شما محو تماشاي اسبي بودي

بعد هم كه پياده شديم پدر و پسر دل از ديدن اسب ها نمي كنيد و خلاصه با هزار داستان از اونا جدا شديم و رفتيم به سمت عمارت عالي قاپو

كه واقعا ساختمان زيبايي و از ايوانش ميدان امام و تا حدي كل شهر زير پاته .

كه ساختمان 6 طبقه است و قربون پسرم هم برم كه اصلا راه رفتي و تو كل طبقات بغل بابا بودي.

اين هم يك عكس تو راه پله   عالي قاپو است.

به بابارضا مي گفتم خودتو بذار جاي پادشاه اون موقع كه توي اين ايوان مي شسته و اين منظره رو نگاه مي كرده و چه حالي مي برده.

اين هم اتاق موسيقي تو طبقه ششم كه واقعا زيباست.

بعد از خروج از عمارت عالي قاپو بقيه بازار دور ميدان رو دور زديم تا به جنوب ميدان و مسجد امام رسيدم

كه واقعا مسجد زيبايي

رادوين در ورودي مسجد امام

اي قربونت برم كه آقايي شدي ماشا ا..

بعد هم مسجد لطفعلي خان رو از بيرون و ديدم و چون ديگه خيلي خسته شده بوديم  و هم چيز هايي كه خريده بوديم كه دستمون سنگين بود .

به سمت پاركينگ راه افتاديم  و ورودي و پاركينگ از داخل پاشاژ بود كه پسر عشق ماشين ما يك ماشين گير آورد تازه كمي ماشين بازي كرد.

اين هم ماشين بازي عشق آقا رادوين 

بعد كه وسايل و تو ماشين گذاشتيم و من پوشك شما رو عوض كردم و به پيشنهاد بابا ماشين رو از تو پاركينگ تكون نداديم و رفتيم تا ناهار بخوريم

از قبل قرار بود بريم برياني بخوريم كه چون دير شده بود دو جا پرسيديم تموم كرده بودن. همون جا از محلي ها سراغ رستوران گرفتيم كه يك غذاي خانگي بهمون معرفي كردن كه خدايي بعد اون همه خستگي غذاي خوبي بهمون داد.

جونم برات بگه كه تا رسيديم دوباره خونه ساعت حدود 4 و نيم شده بود.

كه  من نمازم خوندم  و بابا هم داشت به تو ميرسيد  كه ديدم ديگه نا نداريم و سه تايي خوابمون برد .

براي شب هم بابا رفتيد با هم شام گرفتيد و اومديد با هم خورديم و من كمي حالم خوش نبود.

شب هم سه تايي با هم براي پياده روي بعد شام رفتيم كنار زاينده رود و سي و سه پل كه واقعا شب ديدني داره و از همه هيجان انگيز تر رودخانه پر آبش بود.

خدا را شكر روز اولي خيلي خوب بود خيلي خوش گذشت .

جاي مامان و بابام هم خيلي خالي بود .

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)