رادوينرادوين، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 2 روز سن داره
رونیارونیا، تا این لحظه: 5 سال و 11 ماه و 6 روز سن داره

خاطرات عزيز دل مامان و بابا

خوشبختی برای من است چون آنان که دوستشان دارم کنارم هستن

بازگشت به تهران

1394/7/26 23:52
نویسنده : مامان منير
605 بازدید
اشتراک گذاری

سلام همه جون مامان

خوب خدا را شكر اين سفر هم به خوبي و خوشي به اتمام رسيد 

صبح براي ساعت 6 بيدار شديم و بعد خوردن صبحانه مفصل به راه افتاديم

ولي چون بابا رضا سوئيچ دوم رو گم كرده بود كمي معطل شديم همه جاي اتاق و ساك ها رو دوباره گشتيم ولي خوب آخر هم پيداش نكرديم .

و از همه مهتر تو كل اين زمان ها تو از خواب بيدار نشدي ، چه موقعي كه جات و عوض كردم و لباس تنت كردم و نه حتي موقعي كه اوردم پايين و گذاشتم رو صندليت.

خلاصه با همه زماني كه هدر رفت ديگه براي ساعت يك ربع به 8 به سمت تهران راه افتاديم و از شب قبل هم همين جوري داشت بارون مي باريد و هوا هم زياد تعريف نداشت ولي خوب چاره اي نبود .

اما خدا را شكر بعد از نيشابور هوا عالي شد آسمان آبي و تكه هاي ابر سفيد و گل پسرم تا ساعت 10 خوابيدي و بعد هم بيدار شدي حسابي خوش اخلاق بودي و همون جوري كه تو صندليت نشسته بودي بهت لقمه نون و كره و پنير دادم و خوردي 

بعد از گذشت كمي از مسير كمي بد قلقي كردي كه حق داشتي چون خسته شده بودي و اومدي تو بغل من نشستي و با هم بيرون رو نگاه مي كرديم

و ديدن ابرها به هيجان اومده بودي و مي گفتي مامان اينا چيه ؟ گفتم ابره تو آسمان 

تو هم  هي مي گفتي اب تو آسمون › اون بالائه 

به همه هي نشون مي دادي كه اونا هم ابرها رو ببين

بعد هم دوباره رفتي تو صندليت نشستي و مشغول شدي به ماشين بازي 

بعد هم كمي گرسنه شدي و بهت پفيلا دادم تا برسيم جايي براي ناهار بايستيم

جالب اينجا بود كه بابارضا چايي خواست و تو هم هوس كردي و مي گفتي مامان چايي بده و اين هم پسرم در حال خوردن چايي و پفيلا

تا ناهار كه براي ساعت يك شاهرود توي يك پارك ايستاديم و پسرم حسابي آتيش سوزوندي و بازي كردي و يك دل سير هم غذا خوردي .. دست بابا رضا درد نكنه واقعا جوجه سرخ شده خوشمزه اي برامون درست كرده بود

 و قربون پسرم برم از ساعت 3 كه از اونجا راه افتاديم خوابيدي تا ساعت 7 كه رسيدم سه راه افسريه خواب بودي

خلاصه براي ساعت حدود 8 ديگه خونه بوديم و ماماني هم اومد بهمون يه سر زد چون ديگه دلش براي شما حسابي تنگ شده بود 

عمو بابك هم اومد دنبال ماماني و بابايي و بعد شام هم اونا هم رفتن خونه خودشون 

من كه ديگه نا نداشتم و هيچ حسي تو پاهام نبود فقط تو رو با بابارضا فرستادم حموم و كمي جمع و جور كردم و سايل فردا رو حاضر كردم خودم هم يه دوش گرفتم و نفهميدم كه چه جوري خوابمون برد.

ولي خدا را شاكرم سفر خيلي خوبي بود و خيلي خوش گذشت 

خدا قسمت كنه باز هم آقا ما رو بطلبه

پسندها (2)

نظرات (0)