رادوينرادوين، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 2 روز سن داره
رونیارونیا، تا این لحظه: 5 سال و 11 ماه و 6 روز سن داره

خاطرات عزيز دل مامان و بابا

خوشبختی برای من است چون آنان که دوستشان دارم کنارم هستن

روز سوم سفر مشهد - گردش در بازار و زيارت حرم

1394/7/23 23:09
نویسنده : مامان منير
164 بازدید
اشتراک گذاری

پنج شنبه صبح من حدود ساعت 7 بيدار شدم ولي حس بلد شدن از جامو نداشتم و ديدم تو و بابا هم حسابي خواب خواب هستيد و ماماني و بابايي هم خوابن 

پس بي خيال اين شدم كه كسي رو بيدار كنم ، چون ترحيج دادم همه خوب بخوابن تا خستگي راه از تنشون بره بيرون و خودم هم كنار تو دوباره خوابيدم.

حدود ساعت 9 بود كه تو ديگه بيدار شدي و بيدار شدن تو مصادف با بيدار شدن همه است ديگه خندونک

با ماماني سريع بساط صبحانه و آماده كرديم و من هم ناهارو حاضر كردم كه تا هر وقت برگشتيم خونه غذامون حاضر باشه و معطل نشيم .

براي حدود يك ربع به يازده از خونه زديم بيرون به پيشنهاد بابارضا رفتيم سمت ميدان 17 شهريور ، كه هم دوري بزنيم و هم اگه چيز مناسبي پيدا كرديم كمي خريد كنيم .

كه چي بگم مادر اونجا يك عالمه پاساژ هاي بزرگ و چند طبقه زدن و از طرفي هم بازار هاي قديمي خود مشهد هم هست .

چند تا پاساژ اول رو بابايي هم با ما اومد گشت و بعد خسته شد و تو خيابون روي نيمكت پياده رو نشست و ما ادامه داديم ، پاساژ آخر رو هم كه مي خواستيم بريم ديگه ماماني هم خسته شد و رفت پيش بابايي 

البته تو اين حين من از تو پاساژ براي بابايي چاي نذري هم آورديم كه گرمش بشه و خستگيش در برده 

خلاصه پاساژ آخر و سه تايي با هم رفتيم گشتيم ، كه اونجا بابا رضا رفت دستشويي پيدا كنه كه اگر كسي لازم داشت قبل رفتن به خونه بره ... كه شما تو اين چند دقيقه جون من و در آوردي اون هم به خاطر اينكه اون طبقه كه توش بوديم طبقه كودك بود تو هم توي اسباب بازي فروشي ها ماشين ديده بودي و هي مي گفتي مامان ماشين من و بده ( عاشقتم كه سريع همه ماشين ها رو صاحب مي شي).

كه با غر زدن ها و گريه تو از پاساژ اومديم بيرون و بابا شما رو برد تاب و سرسره بازي كني و كلي هم خوش گذروندي و ما هم رفتيم تو پاساژ آخريه براي جيشخجالت

بعد هم اومديم سمت خونه 

جونم برات بگه حسابي خريد كرديم و دست پر بوديم كه البته زحمت اصلي و كيسه كالاسكه تو كشيد 

تو هم كه ديگه ان قدر خسته شده بودي تو راه تا خونه تو كالاسكه خوابت برد و براي عصر ساعت 5 آخر به زور بيدارت كردم تا بهت ناهار بدم 

بهت مي گفتم رادوين پاشو مامان بهت به به بدم مي گفتي مامان به به نه لالا تونم (كنم)

خلاصه بعد ناهار خوردن و براي ساعت 6 ونيم اينا دوباره آماده شديم و رفتيم سمت حرم 

اين بار چون هوا سرد شده بود قرار گذاشتيم بريم طبقه پايين و همه با هم اونجا بشينيم .

كه وقتي رسيديم بخش پاييني زمان مخصوص زيارت آقايان بود و تو و بابارضا و باباي رفتيد براي زيارت و من و ماماني هم تو صحن نشستيم و نماز خونديم تا شما ها بياييد كه بعد كه برگشتيد و ديگه ماماني تنها نبود من رفتم صحن بالا تا از ضريح بالا زيارت كنم .

امشب داخل ضريح كمي شلوغ تر بود ولي در كل حرم خلوت بود و خدا را شكر اين بار هم دستم به ضريح رسيد و زيارت كردم بعد هم اومدم تو درگاهي ايستادم و يك عالمه با امام رضا درد دل كردم و اشك ريختم و تو اين روز اول محرمي عنايت آقا امام حسين (ع) رو ازش خواستم و ياد اون شعر معروف افتادم كه مي گه 

 

بر دلم ترسم بماند آرزوي كربلا

 

كه بعد تو هم حال و هواي خودم بودم و زيارت نامه آقا امام رضا رو خودم و به خودم اومدن ديدم نزيدك نيم ساعته كه از بابارضا اينا جدا شدم و ترسيدم نكنه نگران بشن با همون حال با زيارت نامه برگشتم طبقه پايين. كه گل پسرم تا منو ديد از دور دويد بغلم و بوسم كرد .

بعد همون نزديكيمون از اين تجمع ها بود كه به بابا پيشنهاد دادم بره حرفاشونو گوش كنه چون بابا گوش دادن به اين حرف هاي ديني تو قالب مثال هاي اجتماعي رو خيلي دوست داره و خودم هم شروع كردم بقيه زيارت نامه رو به خوندن ، تو هم كه شيطون كه يا از كالاسكه ات بالا مي رفتي و يا هي بدو بدو تو رواق مي دوي و ذوق مي كردي

فدات بشم كه عاشق آب خوري هاي حرم بودي تو اوج سرما و خواب هم بودي تا بهشون مي رسيديم مي گفتي بابا آب بده .

بعد كه از حرم اومديم بيرون تو ميدان جلوي حرم (فلكه آب) هيات امام حسين راه افتاده بود و كمي ايستاديم اونا رو نگاه كرديم و بعد رفتيم خونه 

هوا هم كمي سرد شده و يه جورايي سوز برف داره توش داره .

يا امام رضا به حق اين شبا و ايام عزيز خودت مراقب ميوه عشقم باشمحبت

 

پسندها (3)

نظرات (1)

مامان زهره
28 مهر 94 22:51
زیلرتت قبول خوشگلم خیلی دوستت دارم بهترین ها رو برات آرزومندم