رادوينرادوين، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 2 روز سن داره
رونیارونیا، تا این لحظه: 5 سال و 11 ماه و 6 روز سن داره

خاطرات عزيز دل مامان و بابا

خوشبختی برای من است چون آنان که دوستشان دارم کنارم هستن

آغاز روز دوم سفر به مشهد- رفتن به قدمگاه و رسيدن به مشهد

1394/7/22 23:49
نویسنده : مامان منير
191 بازدید
اشتراک گذاری

چهار شنبه --- آغاز روز دوم سفر به مشهد

ساعت 5 صبح از زائر سراي قمر بني هاشم كه نزديك دامغان بود به سمت مشهد به راه افتاديم

 خدا را شكر تو رو وقتي گذاشتم تو ماشين بيدار نشدي و تا نزديكي قدمگاه خواب بودي.

براي ساعت حدود 10 اونجا بوديم و اول از همه رفتيم جا انداختيم و بابا بساط صبحانه رو تهيه كرد و دور هم يك صبحانه توپول خورديم 

كه اولين اتفاق افتادخندونک ... كفش من كه دو ماه هم نميشه خرديدم از كف كامل پاره شد و از روي كفش جدا شد ، يعني يك اتفاق نادرهااااااااااااااا

بعد هم هنوز صبحانه رو شروع نكرده بوديم كه يك معده دردي اومد سراغ من كه نگووووووووو نميتونستم صاف بشينم ، كه همون جا دراز كشيدم و بابايي هم بهم يك قرص معده داد كه اون درد هم دوامي نياورد و زود بر طرف شد 

بعد هم وسايل و جمع كرديم و رفتيم براي زيارت و چون اذان هم داشت مي داد قرار شد نماز ظهر رو هم اونجا بخونيم .

من قدمگاه رو خيلي دوست دارم ، يه جورايي محيطش به آدم آرامش ميده ، شايدم به خاطر اينكه اونجا كلا نظر كرده امام رضا (ع) اين حس به آدم دست ميده .

البته اين بار به خاطر اينكه چاه آب حضرت رو لايروبي كرده بودن نوشته بود كه از آب نخوريد كه البته خيلي ها هم به اين مسئله توجه نمي كردن و آب رو مي خوردن .

بعد از زيارت و خوندن نماز و گرفتن چند تا عكس يادگاري تو حياط به سمت مشهد به راه افتاديم.محبت

و ما كه ان قدر خسته بوديم تو ماشين خوابمون برد و براي ساعت حدود يك بود رسيديم مشهد و رفتيم سمت بازار رضا تا اونجا دنبال جا بگرديم.

از تهران كه راه مي افتاديم هر كس مي گفت كجا ميريد من مي گفتم مهر ماه و تو مشهد جا فراوان 

كه دقيقا هم همين بود و همون اول سريع جا گيرمون اومد يك هتل آپارتمان واحد 50 متري يك خوابه 5 تخته كه اون قيمت 100 گفته بود كه آخر شبي 70 تومان بهمون داد.

كه براي تعداد ما كافي بود و از همه مهم تر هم تا حرم فاصله زيادي نداشت و با پاي ما و همراهي كالاسكه حدود 10 دقيقه اي يا كمتر مي رسيدي به حرم.

بعد خالي كردن وسايل و جا گير شدن ، اومديم بيرون تا بريم ناهار بخوريم كه تا ميدان 17 شهريور رفتيم و چون ديگه حدود ساعت 3-4 شده بود اكثر جاها ديگه غذاي ناهارشون تمام شده بود 

خلاصه بالاخره تو چلوكبابي آرش ناهار گيرمون اومد و يك دل سير غذا خورديم و پسرم هم حسابي غذا خوردي و سير شدي

بعدش هم بابايي و ماماني كه خسته شده بودن رفتن سمت خونه و ما رفتيم براي غذا هاي روز هاي آتي خريد كرديم و پسرم كه هم خسته بود و هم سير شده بود وقتي رسيديم قشنگ يك دل سير خوابيدي.

شب هم براي حدود ساعت 7 رفتيم سمت حرم 

كه قربون آقا برم كه هر چند بار هم بيام حرمش باز برام مثل روز اول مي مونه و اشك شوق ديدار تو چشام جمع ميشه 

پسرم هم با ديدن گنبد طلا ، ذوق كرده بودي و هي ميشد ميشد  (مشهد )مي گفتي .

قربون حرم آقا هم برم خدايي خيلي خلوت بود .

 

آخه ميدوني چيه من عاشق ورودي ايوان طلا هستم كه از اونجا مستقيم برم تا برسم به ضريح حرم آقا . برم باورد كردني نبود ان قدر خلوت بود كه راحت و سريع به رواق اصلي رسيديم .

ماماني به خاطر بيماري قلبي كه داره اول مي خواست نياد ولي چون خلوت بود قرار شد با هم بريم جلو و خدا را شكر دستش به حرم هم رسيد .

بعد هم با هم نماز خونديم و اومديم بيرون پيش ما 

تو هم تو حياط حسابي بدو بدو بازي كردي و خسته شدي

ولي اتفاق بد اينجا افتاد كه كمر بابايي درد گرفت 

اول دردش زياد حاد نبود ولي كمي كج راه مي رفت طوري كه موقع برگشت تو حياط اين خادم ها كه صندلي چرخ دار دارن بابايي رو تا دم باب الرضا رسوندن و تا خود خونه بابايي كج كج راه اومد كه البته خدا را شكر با قرصي كه من بهش دادم  كمي بعدش اوضاعش بهتر شد .

شب هم اومديم خونه و شام خورديم و من كه نفهميدم كي بود خوابم برد

 

پسندها (1)

نظرات (1)

منیره
27 مهر 94 14:58
خدا پسر نازت رو حفظ کنه ماشالله