رادوينرادوين، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 2 روز سن داره
رونیارونیا، تا این لحظه: 5 سال و 11 ماه و 6 روز سن داره

خاطرات عزيز دل مامان و بابا

خوشبختی برای من است چون آنان که دوستشان دارم کنارم هستن

سومين سفرگل پسرم به مشهد مقدس

1394/7/21 23:27
نویسنده : مامان منير
192 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزيز دلم 

بالاخره بعد برنامه ريزي هاي مختلفي انجام داديم موفق شديم و خدا قسمت كرد و به سمت مشهد به راه افتاديم

سه شنبه وقتي از اداره داشتم به سمت خونه مي رفتم يهو دلم خيلي گرفت و حس كردم دلم براي مامان و بابام خيلي تنگ شده و يهو ته دلم لرزيد كه نكنه برم سفر برام اتفاقي بيافته و ديگه خدايي نكرده اونا رو نبينم .... اين فكر مثل خوره افتاد تو مخم ، آخر با همه اينكه مي دونستم تو خونه خيلي كار براي انجام دادم ، سر ماشين كج كردم و رفتم سمت خونه مامانم اينا 

تند ماشين پارك كردم و تو رو بغل كردم و نفهميدم 4 طبقه رو چه جوري رفتم بالا

دو حد يك سلام و احوال پرسي و خدا حافظي روي هم 10 دقيقه هم نشد اونا رو ديدم و اومديم سمت خونه خودمون ( ولي همين تايم كوتاه دلم و آرم كرد)

آخه قرار بود اونا هم با ما تو اين سفر بيان كه قسمت نشد و داستانش بماند.

بعد كه رسيدم دم خونه ماشين و پارك كردم و دو تايي تند تند به سمت نانوايي سر كوچه راه افتاديم تا براي شام نان ساندويچي بگيريم ، چون هم بايد مي رسيدم خونه وسايل و جمع مي كردم و هم از طرفي ماماني و بابايي قرار بود بيان خونه ما و من نمي خواستم پشت در بمونن.

خلاصه كه به موقع رسيديم خونه و اونا بعد ما رسيدن ولي بابا رضا كه قرار بود ساعت 5 برسه حدود ساعت 6 و نيم بود كه رسيد

كه البته براي من بد نشد چون تو اين زمان تند تند ساك هامونو جمع كردم ، به تو عصرانه مفصل دارم و سايل سبد هاي غذا رو هم پيچيدم و كامل آماده شديم

ديگه براي ساعت 7 بود كه به سمت مشهد راه افتاديم.

خدا را شكر هوا خوب بود و گل پسر من هم تو اين سفر حسابي آقا بودي و تو مسير اصلا ما رو اذيت نكردي.

براي شب هم تو زائر سراي قمر بني هاشم تو دامغان مونديم كه چون دير رسيده بوديم (ساعت 11) همه اتاق هاش پر شده بودن  و چون هم ديگه گرسنه بوديم و هم بابا خسته بود به پيشنهاد بابايي ديگه تو بخشي همگانيش مونديم ، كه همه خواب بودن و ما تندي شام خورديم و همون جا پتو هايي كه برده بوديم رو پهن كرديم و خوابيدم

ديدن آدم ها براي تو هم كه خواب بودن جالب بود و هي با هيجان اونا به ما نشون مي دادي و مي گفتي اين كيه؟؟ عموئه؟؟ لالا كرده 

خلاصه كنم براي ساعت 12 بود كه ديگه خوابيدم و براي ساعت 5 صبح به راه افتاديم دوباره سمت مشهد.

 

پسندها (1)

نظرات (0)