مريضي پسرم تو روزهاي مونده به جشن تولد و دل نگراني من
سلام همه جون مامان
كه از بس نگرانتم دست و دلم به هيچ كاري نميره
مورچه كوچولوي من ديروز خوب بودي و اما امروز صبح تو مهد دوباره حالت بد شد و اومدم بهت يك سر زدم و دارويي كه دكتر بهت داده بود و دادم خوردي .
مديرت گفت صبحانه دو لقمه خوردي و باز بالا آوردي و ميان وعده هم چند تكه ميوه خوردي ، براي 12 هم زنگ زدم سراغتو گرفتم كه گفت ناهار چند تا قاشق بيشتر نخوردي و الان خوابي
جون مامان ولم كنن آلان مي زنم زير گريه ، يعني همه دنيا رو از من بگيرن راضي ام به اينگه حتي تو يك ثانيه هم مريض نباشي
جون مامان خودم هم الان وضعيت خوبي ندارم كل اين هفته همش در گير بودم و مشغول كار ، دو شب هم هست به خاطر تو بيشتر شب رو بيدارم تا تو آروم بخوابي ، فشار كار اداره و فكر چطوري برگزاري مراسم هم كه بمونه .
ديروز بعد دكتر فرستادمت رفتي خونه ماماني اينا ، من هم رفتم يكسري چيزا ها رو خرديم و اومدم اونجا و بعد با خاله منا هم پرينت هاي تزئيتان تولد رو برش داديم و بابا رضا هم با ماماني مرغ ها پاك كردن و شستن
عمو ابراهيم هم خدا خيرش بده شما دو تامورچه رو نگه داشت تا ما به كارها برسيم.
خلاصه براي تولدت حسابي درگيرم
اميدوارم حالا همه چي به خوبي و خوشي تموم بشه
داشتم بازن عمو صبحت مي كردم و با هم براي تولد هم فكري مي كرديم و يانكه چه قدر دلمون براتون توروز تنگ ميشه و من اين شعر و براي پسراي گلم سورودم
نخنديااااااااااااااااااا