رادوين و مامان و بابا در تعطيلات آخر هفته
سلام به پسر گل مامان
يه خبر خوب
قرار چند روز پيش هم باشيم
دل تو دلم نبود و دعا مي كردم كه عيد هم شنبه بشه و اين جوري تعطيلات طولاني تر بشه
اخه من و بابا هم روز بعد تعطيلات رو هم مرخصي گرفتيم
و خدا را شكر تعطيلات و مرخصي ها روي هم 5 روز ميشه كه با هم هستيم .
اين روز ها رو برات مي نويسم تا ببيني چه قدر بهمون خوش گذشت اين روزا
پنج شنبه صبح كه بابا رفت دنبال كارهاي گارانتي ماشين و من و تو هم حسابي با هم خوابيديم تا بابا اومد بعدش هم كه نمي دونم چي شد ولي از يك لباس شستن و خونه جارو كردن ، رسيدم به پرده و رو تختي شستن و تميز كاري زير مبل ها و ..... يه عالمه كار گرد گيري ديگه
بابا هم دلش آش رشته خواست و من هم براش درست كردم و قرار شد بابايي و ماماني هم بيان افطار پيش ما
تو همين بين بود كه ساغر جون (عروس عمه من ) زنگ زد و حال و احوال و سراغ ماماني اينا رو گرفت ( چون تازه از تبريز اومده بودن )كه گفتم پيش ما هستن امشب و بعد هزار تا تعارف قرار شد اونا هم شب بيان خونه ما
موقع افطار من سفره رو حاضر كردم و همه چي رو چيدم ، هنوز ساغر جون اينا نيومده بودن كه پسرم شاهكار كرد و ظرف شكر و خالي كرد تو ظرف سالاد -- و من مامان خوشحال به جاي اينكه دعوات كنم از شاهكارت عكس انداختم و بعد كاهو ها رو شستم و دوباره سالاد روئ تزئين كردم
و باز تو من شگفت زده كردي
با اينكه خيلي از ديدن بچه ها مي گذشت ولي تو با رضا و ساغر خيلي خوب ارتباط بر قرار كردي و حسابي با هاشون بازي كردي .
و يه چيز جالب هم بگم
تو هميشه پشت سر بابايي گريه مي كردي ، بابام بايد براي بعد افطار مي رفت مسجد و كار داشت ، ما هم همه دست به دست هم داديم تا تو حواست پرت بشه و متوجه رفتن بابايي نشي كه بعد رفتن بابايي در حالي كه روي تاب نشسته بودي و همه يه جور نگران بودن كه نكنه كه تو گريه كني ، رو به بابا رضا كردي و گفتي بابا دفت يعني بابا رفت كه ما رو بگييييييييييي همه زديم زير خنده
كه خودمونو كشتيم تو نفهمي بعد تو خيلي منطقي رفتن بابا رو اعلام كردي.
مامان قربونت بره كه پسرم اين قدر آقا شده و دوست داشتني و حسابي تا تونستي دلبري كردي وآموخته ها تو به رخ كشيدي