رادوينرادوين، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 3 روز سن داره
رونیارونیا، تا این لحظه: 5 سال و 11 ماه و 7 روز سن داره

خاطرات عزيز دل مامان و بابا

خوشبختی برای من است چون آنان که دوستشان دارم کنارم هستن

سفر به نوشهر خونه خاله عفت

1394/3/12 10:44
نویسنده : مامان منير
417 بازدید
اشتراک گذاری

شنبه  9 خرداد 94

سلام همه عمرم ، نفسم ، عشقم

تويي همه كسم

واي كه چه خوشحالم ، تو رو دارم و چه خوشحالم كه اين آخر هفته  در كنار تو بابا رضا بهمون اين همه خوش گذشت

حالا داستان اين آخر هفته

از اول هفته با زن عمو مينا هماهنگ كرده بوديم بريم بوستان آب و آتش و بعد روي پل طبيعت قدم بزنيم ،از طرفي هم مامان اينا رفته بودن شمال و طي هر بار تماس با اونا از هوا و ... تعريف مي كردن و هي ته دل ما رو قلقلك مي دادن كه شما ها هم بياييد

آخر بابا رضا برنامه اش رو صبح چهار شنبه اوكي كرد و قرار به رفتن شد

با خاله منا هم هماهنگ كرديم كه اونا هم بيان

خلاصه اش كنم تا اومديم خونه حاضر شيم و وسايل و جمع كنم و بابا بياد براي ساعت 8:10 راه افتاديم اينو بگمااااااااا شما هم حسابي آتيش سوزوندي .

من بشقاب ها رو جمع كرده بودم و حاضر بود تا بذار تو جاي مخصوصش ، رفتم چند تا رو كه مونده بود بشورم ديدم جنابعالي روي اپن نشستي و از اونا به عنوان وسليه پرتابي استفاده مي كني و همه رو دونه دونه به سمت آشپزخونه و هال داري پرتاب م يكني و بعد مي خنديدي ، جونم برات بگه كه خونه شده بود منفجراااااااا

برات كاميونت رو هم برداشتم كه بري لب دريا بازي كني ، بهت گفتم هرچي ديگه هم مي خواي برو از اسباب بازي هاي بيار

قربونت برم رفتي يك توپ بزرگ ، توپ بادي ، دايناسورت ، كاميونت و يك دونه هم از توپ كوچيكات آوردي و گذاشتي تو مشمع و خوشحال مي خنديدي

...

تو راه هم خدا را شكر اصلا اذيت نكردي و موقعي كه رسيديم اونجا حدود ساعت 1 بود و تو خوابت برده بود و من هم سريع برات جا درست كردم و تا صبح خوابيدي

جالبش اينجا بود كه اين چند روز كه رفته بودي مهد عادت كرده بودي و هر روز صبح زود بيدار بودي و من به خاطر اينكه بقيه خواب بودن ، مجبور بودم تو رو سر گرم كنم  و كمي هم با اصرار بخوابونم

پنج شنبه صبح رفتيم تو محوطه كمي شما بازي كردي و بابارضا هم ازتون يك عالمه عكس گرفت

قربونت برم كه عاشق گل ها بودي و كلا محل دوربين نمي دادي و غرق تماشا بودي

تو زمين بازي هم سرسره خيلي داغ بود و به سوار شدن روي تاب و الكه كلنگ بسنده كرديم

تو زمين بازي حسابي بازي كردي و خوش گذروندي 

و بعد هم رفتيم فروشگاه نزديك و بابا براي من و شما لباس گرفت كه خيلي ناز بودن ، ظهر هم بعد ناهار براي عصر رفتيم لب دريا كه بابا و بابايي و عمو ابراهميو عمو اكبر رفتن تو دريا و ما هم به همراه خاله منا و پرهامي مشغول شن بازي شديم

من براتون قله شني درست مي كردم و تو هم اونا رو مشت مي كردي و مي ريختي تو كاميونت

پرهامي هم كه براي اولين بار بود لب دريا نشسته بود شن بازي مي كرد دقيقا مثل كوچولويي هاي شما ، بيشتر علاقه داشت طعم شن رو بچشه تا باهاش بازي كنه

جالب داستان اينجاست كه شما متوجه نشده بودي بابا اينا رفتن تو دريا و به همين خاطر خيلي خوب بازي مي كردي و اصلا سمت آب نمي رفتي ، تا اينكه ديدي بابايي از آب اومد بيرون سمت ما و تو راستاي ديد بابا رضا رو هم تو اب ديدي

و داستان شروع شد ، مورچه كوچولوي من بدون هيچ ترسي به سمت دريا مي دويد ومي خواست برده تو آب ، ولي باباي  گفت آب سرده و بره تو اب مريض مي شه

به همين خاطر من هي از آب دورت مي كردم ولي آنچه نبايد بشه شده بود و تو دريا رو ديده بودي و مي دويدي سمتش كه بري تو

آخر لب آب كمي بازيت دادم تا بقيه از آب بيان بيرون و خدا را شكر بعد از اينكه همه اومدن تو هم بي  خيال دريا شدي ديگه

ان شا ا... دفعه بعد بزرگ تر هم شده باشي و هوا هم گرم تر ، خودم مي برمت تو آب تا بازي كني حسابي

شب هم همون جا لب دريا مونديم و عصرانه آش خورديم كه قربونت بره مامان كه از بس بازي كرده بودي دو تا بشقاب آش خوري

قرار بود شام هم اونجا بخوريم كه يهو باد و طوفاني شد كه فرار رو  بر قرار ترجيح داديم و اومديم سمت خونه

جمعه هم صبح كمي تو محوطه بازي كردي و بعد رفتيم فروشگاه خانه و كاشانه و يك عالمه خريد كرديم كه البته بيشتر چيزا رو براي شما خرديدم

برات مداد شمعي ، مداد رنگي ، پازل چوبي ، استيكر ، شيشه آب و ... خيلي چيزاي ديگه گرفتيم از همه چيز كه بيشتر خوشت اومد يك موش چوبي كه با يك  دسته چوب بلند دست مي گرفتي و راهش مي بردي

براي ساعت 5 هم به سمت تهران به راه افتاديم ، كه اول جاده هوا خوب نبود و كمي بارون باريد و جاده هم شلوغ بود اما بعدش جاده يك طرفه شد

تا تهران خوب اومديم البته جاهايي از مسير پرهامي و شما كمي اذيت شديد به خاطر پيچ هاي جاده ولي خوب در كل خوب بود و خيلي خوش گذشت

اما دلهره اصليم اين بود كه الان بعد دو روز امروز صبح چه جور مي خواي بري مهد ؟؟؟ كه البته خدا را شكر اصلا اذيت نكردي و خوب بود حضورت

شيطنت هاي شما در اين سفر

  • روي صندليت مي شستي تو ماشين پاتو مي آوردي بيرون و كج مي كردي و باهاش مي زدي به پرهام
  • توي محوطه  از درب اصلي ساختمان مي رفتي تو تا يكي مي خواست بگيرتت مي رفتي و در مي بستي و مجبور مي شديم از در پشتي بياييم سراغت
  • تو پمپ بنزين گچسر وقتي توقف كرده بوديم براي استراحت ، تو هي اصرار داشتي بري پشت فرمان بشيني ، سوئيچ رو از بابا گرفتي و نشستي و وروجك من استارت زدي و ماشين رو هم روشن كردي
  • تو فروشگاه لباس ها رو بر مي داشتي و هي مي گفتي من ، تا بابا يكي برات انتخاب كرد و داد دستت اون وقت آروم شدي
  • توي فروشگاه خانه و كاشانه هم با موش چوبي كه برات گرفته بوديم بين قفسه ها تند تند راه ميرفتي و اون رو هم هل مي دادي

 

قربونت بره مادر ، پسرم گاهي وقتا كه داري شيطنت مي كني ، مي شينم نگات مي كنم كه پسرم چه قدر بزرگ شده و چه كارهاي جديدي ياد گرفته

خدا نگهدارت باشه

از بابا رضا هم خيلي ممنون هستم كه ما رو سفر برد و حسابي بهمون خوش گذشت

اين و بهت بگم و هميشه ياد باشه ، بابا رضا يكي از بهترين باباها و همسراي دنياست ، كه من عاشقانه دوستش دارم چون اون هم واقعا داره تمام تلاششو براي خوبي زندگيمون مي كنه و اينكه من و تو هميشه خوشحال باشيم ، خدا سايه اش رو هميشه بالاسر ما نگه داره 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)