رادوينرادوين، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 27 روز سن داره
رونیارونیا، تا این لحظه: 5 سال و 11 ماه سن داره

خاطرات عزيز دل مامان و بابا

خوشبختی برای من است چون آنان که دوستشان دارم کنارم هستن

آخ که چه قدر دلم برای اینجا تنگ شده بود.

1398/11/5 23:01
نویسنده : مامان منير
355 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به نازدونه های من 

تمام هستی من 

دلم برای اینجا نوشتن خیلی تنگ شده ولی خدایی سرکار و دو تا بچه و زندگی تو تهران شلوغ و داستان مشغولیت داشتن یک بچه کلاس اولی و یه شیرخوار که داره به سن نوپایی و شیطنت نزدیک میشه 

خودتون تصور کنید که من از 24 ساعت چند ساعتی هم کم میارم 

به خدا جونم براتون بگه بعضی وقتا از اداره که می رسم خونه به خودم میام می بینم تا خود شب یه سره سر پا بودم چه جور بشه که مثلا خواستم به نانا خانم غذا بدم یا کنار دست رادی نشستم که نت های سنتورشو چک کنم که اونم ان قدری مشغول بودم که نفهمیدم که نشستم 

به قول زن عمو مینا برای ما اداره تایم استراحت بیشتری تا خونه داره 

البته دلم براتون لک می زنه همون تایم که نمی بینمتون.

این چند وقت روزهای خوش و بد زیاد داشتیم و بیشتر بدی هاش هم به خاط آلودگی هوا و مریضی و از این حرفا بود که  حال من بد شد و در کنارش مدرسه ها تعطیل شد و رفتیم یه سفر شمال و خیلی خوب بود و دلم نمی خواست به تهران برگردم.

بد از اون هم یه بیماری و حساسیت چشمی تا حدی رادوین و خیلی کم نانا خانم و از همه بیچاره تر من و درگیر کرد که هنوز هم که هنوزه علائم رو کمی دارم 

جونم براتون بگه من چشام انگار دور از جون از مجلس ختم برگشته بودم سرخخخخخ و باد کرده ؛ یه همکارم می گفت تو رو خدا کمتر گریه کن 

بعد روزهای سالم بودن و خوشی و درگیر و سرکله زدن برای درس های رادوین

و یه عالمه برف که بارید و خوشحالمون کرد -- البته استرس توبرف موندن هم که بماند 

ولی یه کار جدید کردم ... دفعه پیش که برف اومد خیلی سختی کشیدم که برف های روی شیشه جلو ماشین رو پاک کنم و برم خونه ولی این بار پیشنهاد مامان یکی از بچه های مهد یک پتو روی شیشه جلو و برف پاکن ها کشیدم و موقع خونه اومدن یه کیسه زباله از خدمات گرفتن. وای خدا خیرش بده 

برف که خشک بود از گوشه پتو گرفتم بلند کردم راحت همش ریخت و پتو تکون دادم و گذاشتم تو کیسه  و شیشه ها هم مثل آینه تمیییییز 

البته این رو هم بگم در این روز برفی این سوتی رو هم دادیم که وقتی رسیدیم دم مدرسه تازه فهمیدم مدرسه تعطیله و دیگه چاره برگشت به خونه نداشتیم و رادی کل روز تو اداره پیش من بود و بماند که من ان قدر حرص خوردن که برگشتنه گلو درد داشتم .

 

و بعد از این روز ها الان 3 روز رادی تب داره و بی حاله  و من برای 4 شب متوالی که یه خواب درست نکردم و امروز هم نذاشتم برده مدرسه و موند خونه پیش بابام

و خبر خوش هم امروز دختر خاله ام گل دخترشو به دنیا آورد یه دختر ناز و خوشگل به نام پرنیان خانم 

 

خدایا روز های پر فراز و نشیب داشتیم ولی مهمش این بود که تو کنارم بودی و بهم توان دادی 

همیشه می دونم یکی هست که دستمو گرفته و تنها نیستم 

دوست دارم خدا جون

بچه ها یه خبر مهم آخر هفته 4 شنبه تعطیله - اگه حال بچه ها بهتر شه شاید بریم شمال یه هوایی عوض کنیم 

چیزی هم تا عید نمونده هاااااااااااااااااااااااا تنها 54 روز

 

پسندها (1)

نظرات (0)