رادوينرادوين، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 3 روز سن داره
رونیارونیا، تا این لحظه: 5 سال و 11 ماه و 7 روز سن داره

خاطرات عزيز دل مامان و بابا

خوشبختی برای من است چون آنان که دوستشان دارم کنارم هستن

اثاث كشي و تخليه خونه

1395/10/3 23:43
نویسنده : مامان منير
253 بازدید
اشتراک گذاری

رادوينم همه جونم 

عشق مامان

سلام 

اين چند وقت حسابي درگير بوديم 

بميرم براي بابا كه همش دنبال كارهاي بانكي ،بنگاه ، محضر ،شهرداري ،ماليات و ... خلاصه همش يه پاش سر كار و يه پاش هم بيرون دنبال اين كار ها بود.

عصر ها هم كه ميومد خونه البته عصر چه عرض كنم اين چند وقت همش 8 - 9 مياد خونه و بعد هم كمك به من تو بسته بندي وسايل خونه 

البته به حق بگم مامانم و عمو ابراهيم هم خيلي به ما كمك كردن تو اين جابه جايي

با توجه به اينكه چرخ روزگار گشت و براي هم خريدار خونه ما و هم اوني كه ما ازش خريديم 

اين وسط كمي سر ما بي كلاه موند و ما مجبوريم براي چند وقتي وسايلمون رو بذاريم تو پاركينگ تا خونه جديد رو تحويل بگيرم 

سر همين ديگه شنبه يك سري كارتن ها و وسايل رو بابا و عمو ابراهيم بردن 

و سه شنبه هم من و بابا مرخصي گرفتيم و خونه بوديم و حدود 90 در صد وسايل رو جمع كرديم و برديم پاركينگ 

فداي پسرم بشم كه تا تونستي تو حين كار كردن هاي ما آتيش سوزوندي و هر كاري دلت خواست كردي 

قربونت برم كه تا مي يومدن در كارتن ها رو ببندم مي يومدي كه من بلدم چسب ببرم و قيچي رو مي دادم بهت و البته گاها هم عجله داشتم و بهت نمي دادم و تو هم مي گفتي دوست ندارم بده ديگه آخه من بلدم 

بعد هم كه روي كارتن رو مي نوشتم بعدش ماژيك رو مي گرفتي و برام چند تا شكل تو هم مي كشيدي كه مثلا تو هم روي اونا رو نوشتي

خلاصه 3 شنبه اي ظهر با بابا رضا رفتيم محضر و خونه رو به نام خريدار زديم و شما رو برديم گذاشتيم پيش بابا سيد چون هوا واقعا اين روزا خيلي سرده و هم خيلي آلوده است.

بعدش هم براي عصري بابايي غلام و عمو بابك اومدم و با كمك بابا و عمو ابراهيم همه وسايل ها رو بردن.

4شنبه اي هم بعد از اين كه از سركار برگشتم بدو بدو مشغول تميز كاري و جمع كردن اخرين خورده ريز هاي شدم چون قرار بود ديگه شب خونه رو تحويل بديم 

كه بابا رضا هم زود رسيد خونه و بعدش هم ماماني و بابايي اومدن و باباسيد شما رو برد مسجد و بعدش هم خونه شون كه هم ما راحت باشيم و هم تو اذيت نشي .

خلاصه از ساعت 4 و نيم شروع به كار كرديم و يان وسط براي تحويل پول بنگاه رفتيم و دوباره مشغول كار شديم به اين نشون كه ساعت 1 و نيم من و بابارضا با هم رفتيم خونه 

جات خالي بود 

آخرش با بابا يه عالمه از خاطراتمون تو اين خونه گفتيم 

اينكه چه اتفاقات تلخ و شيريني برامون افتاد 

اينكه خدا تو رو بهم داد و چه چيزهاي خوبي ديگه داشتيم.

پسرم دوست دارم 

الان دو شبه ديگه خونه بابا سيد اينا مونديم و قرار فعلا اونجا باشيم.

به اميد خدا 

 

پسندها (1)

نظرات (0)