ديدار دوباره
خوبي گل پسرم
منم خوبم ولي حالم يكم سر صبحي گرقته شد.
ديروز با هزار تا هيجان ، با اين كه بعد رفتن مهمونا خيلي خسته بودم ، از وسايل اتاقت كه تازه چيده بودم برات عكس گرفتم كه بيارم بذارم تو وبلاگت ، حالا كه فلش و به سيستم زدم ، هيچي توش نيست
حالم حسابي گرفته شد.
راستي پسرم ، امروز ساعت ۳ قرار با بابارضا بريم سونو
من و بابايي داريم حسابي لحظه شماري مي كنيم تا تو رو ببينيم ، دلمون برات حسابي تنگ شده
ديروز هم مامان بزرگ و بابا بزرگ و عمه بهاره و اميررضا و عمه بهناز و عمو داود و زن عمو و عمو بابك نهار خونه ما بودن
خيلي خوش گذشت ، البته مي دونم تو رو خيلي خسته كردم .
الان كه دارم اينا رو مي نويسم ، تو داري تو دلم هي ول مي خورم .
همه هستي مامان ، خيلي دوست دارم .
خيلي از چيزها را به خاطر تو تحمل مي كنم .
من و بابايي عاشقانه دوست داريم و براي اينكه كنارمون باشي لحظه شماري مي كنيم.
بووووووووووووووووووووووووووووووس