رادوينرادوين، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 3 روز سن داره
رونیارونیا، تا این لحظه: 5 سال و 11 ماه و 7 روز سن داره

خاطرات عزيز دل مامان و بابا

خوشبختی برای من است چون آنان که دوستشان دارم کنارم هستن

عيد فطر و سفر به دماوند

1395/4/18 18:43
نویسنده : مامان منير
108 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزيز دلم 

عيدت مبارك 

بالاخره بعد از 29 روز روزه داري ،‌كه من البته فقط امسال موفق شدم 6 روز روزه بگيرم . ماه رمضان تمام شد و به عيد سعيد فطر رسيديم .

خدا را شكر كه امسال هم به خوشي به پايان رسيد.

طي چند سال اخير كه تعطيلات عيد فطر دو روزه شده و امسال هم به آخر هفته افتاده بود از قبل قرار شد براي اين ايام برنامه ريزي كنيم كه جايي بريم ،‌تا آب و هوايي عوض كنيم .

و با توجه به نيومدن پسرعمه مسعودم اينا ديگه اين رفتن جدي تر شد.

عمه بهاره هم از قبل دنبال اين بود كه برامون تو دماوند جا بگيره كه خدا را شكر موفق شد براي 2 شب و سه روز برامون جا گرفت كه البته ما سه شنبه بايد مي رفتيم سر كار و بابايي اينا با عمه زود تر رفتن و من و بابارضا و عمو بابك و شما عصر شنبه با هم به سمت دماوند راه افتاديم 

يه چيز جالب بگم 

من تو رو از مهد خواب تحويل گرفتم و خواب تا خونه آوردم و تا اومدن بابا و عمو هم خواب بودي و وقتي بيدار شدي و ديدي خونه اي و اونا هم هستن كلي ذوق كردي 

بعدش كه من داشتم كارهامو مي كردم ، عمو بابك كه خسته بود رو بالش كمي دراز كشيد و تو گريه مي كردي و نق مي زدي كه چرا خوابيده ،‌چون فكر مي كردي اون مي خوابه و مااونو با خودمون مي نمي بريم 

تا جايي كه آخر بنده خدا بلند شد نشست و بغلت كرد تا تو آروم شدي و مطمئن كه عمو بابكت جا نمي مونه 

خلاصه راه افتاديم براي ساعت 5 و ربع از پمپ بنزين اومديم بيرون و چشمت روز بد نبينه  براي ساعت 8 و نيم رسيديم دماوند و اساسي تو ترافيك مونديم و تو هم مي گفتي چرا پيش اميررضا نمي رسيم

خدا را شكر دقيقا دم افطار رسيديم و همه دور هم افطار كرديم .

اونجا هوا خيلي خوب بود و حتي يه خنكايي هم داشت كه آدم لرزش مي شد و طوري كه من شبا تنت شلوار و بلند آستين بلند مي كردم.

وعده هاي غذايي رو هم تو باغ و روي تخت لب استخر مي خورديم كه دلت الان نخواد خيلي مزه مي داد.

تو اميررضا هم تا تونستيد بازي مي كرديد و بدو بدو 

كه اين جوري بگم ، ظهر بعد ناهار آودمت با هزار داستان بالا تو خونه ، كه وقتي خواستم دست هاتو بشورم ديدم نه در حد يك شستشو نيستي و حمام لازمي و همون جا شستمت تو حمام وقتي آورده بودمت بيرون و لباس تنت مي كردم شروع كرده بودي به غز ردن كه عمه بهاره مي گفت چه شه 

كه تو مي گفتي آخه من خوابم مياد 

كه بعدش يه سه ساعتي خوابيدي و آخر بزور بيدارت كرديم

از اتفاقات خوشمزه سفر هم برات بگم

چاي آلبالويي كه مامان جون برامون درست كرد

گوجه سبزهاي ملسي كه بابارضا و عمو بابك از درخت چيده بودن

و از همه دل چسب تر خوردن بستي و فالوده سنتي بعد يه پياده روي در شهر دماوند.

و خيلي سفر خوبي بود و واقعا خوش گذشت 

براي برگشت هم 5شنبه ساعت 1 و ربع راه افتاديم كه به ترافيك نخورديم و خدا را شكر ساعت 2 و نيم خونه بوديم.

دست عمه بهاره براي جايي كه برامون گرفته بود واقعا درد نكنه و از همه مهم تر از بابارضا متشكريم كه به فكر مائه .

خدا سايه بابارضا رو بالاي سر ما نگه داره .

كوچولوي ناز من 

روز هاي كنار تو با ارزش ترين دارايي زندگيمه 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)