رادوينرادوين، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 3 روز سن داره
رونیارونیا، تا این لحظه: 5 سال و 11 ماه و 7 روز سن داره

خاطرات عزيز دل مامان و بابا

خوشبختی برای من است چون آنان که دوستشان دارم کنارم هستن

ميلاد امام حسن و زيارت قم و جمكران

1395/4/1 23:59
نویسنده : مامان منير
141 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزيز دلم 

ديروز تولد امام حسن مجتبي (ع) بود.

از شب قبل بابا گفت هماهنگ كنم و با مامانم اينا ما هم بريم قم و جمكران ، چون الان چند وقته كه اونا هر سه شنبه مي رن.

خدا انگار قسمت بود و همه برنامه ها جور شد و تنها بديش اين بود كه بابارضا با ما نمي يومد.

براي ساعت 4 رسيديم خونه ،‌خونه كه چه عرض كنم بازار شام از شب قبل كه بيرون بوديم خونه تركيده و بابا هم به من گفته بود برو خيالت راحت من همه جا رو مرتب مي كنم ، اما دلم نيومد اون با زبون روزه خونه تميز كنه ، سر همين تو نيم ساعتي كه وقت داشتم تند تند تا جايي كه مي شد خونه رو مرتب كردم و همه ظرف ها رو شستم و يه عصرونه كوچيك هم به تو دادم و براي ساعت 4 ونيم راه افتاديم سمت ماشين بابايي و اونا هم اومده پايين دم ماشين.

تو و ماماني كه عشق هميد با هم رفتيد دوتايي عقب نشستيد و من جلو پيش بابام نشستم.

البته كه كلي هم ذوق داشتي كه با ماشين سايناي بابايي داريم ميريم.

من كه خسته بود بيشتر مسير رو خواب بودم.

براي ساعت حدود 6 رسيديم قم و اول رفتيم وادي رحمت سر خاك بابابزرگ ها كه در اصل تو 5 نسل بعد اونا هستي .

بعد با هم رفتيم زيارت حرم معصومه (س) كه حسابي حرم شلوغ بود و من هم كه دست تو تازه خوب شده واقعا ترسيدم تو رو جلو ببرم چون مي ترسيدم نكنه از بغلم بيافتي . اومديم بيرون و نماز حاجت و زيارت خونديم و بعد به سمت مسجد جمكران راه افتاديم

قربونت برم كه آقا شدي و همه جا با بابايي رفتي و اذيت نكردي

من و مامانم هم باهم رفتيم تو مسجد تا نماز اونجا بوديم و خيلي جوخوبي بود. وقتي اذان رو داد هر كس هر چيز خوردني و آبي همراهش بود با كنار دستي هاش تقسيم مي كرد و همه با هم افطار كردن.

بعد نماز هم قرارمون دم ماشين بود و وقتي من اومدم ديدم شما نشستي و داري افطار مي كني و با ديدن من تندي گفتي مامان بيا ، قبول باشه.

بعد همه با هم افطار خورديم و دوباره براي مراسم دعا همه با هم رفتيم تو حياط مسجد و جا انداختيم .

كه فدات شم تا ديدي ما داريم گريه مي كنيم ،‌گفتي بريم ديگه بريم ديگه تا ما گريه نكنيم.

خلاصه بعد مراسم دعا رفتيم بيرون شام خورديم و به هواي من كه بايد فردا مي رفتم سر كار ديگه براي ساعت 11 و نيم سمت تهران راه افتاديم. 

تو ماشين تا نشستيم من لباس خونگي تنت كردم تا اگه خوابت برد راحت باشي كه نرسيده به عوارضي قم تو خوابت برد و من هم كه خسته تر خسته تا خودت تهران خوابيدم.

براي ساعت 2 و نيم رسيديم خونه.

شب خيلي خوبي بود دست بابايي و ماماني درد نكنه 

جاي بابارضا حسابي خالي بود

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)