رادوينرادوين، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 4 روز سن داره
رونیارونیا، تا این لحظه: 5 سال و 11 ماه و 8 روز سن داره

خاطرات عزيز دل مامان و بابا

خوشبختی برای من است چون آنان که دوستشان دارم کنارم هستن

بالاخره بابا رضا نيني رو حس كرد

1392/2/23 8:32
نویسنده : مامان منير
100 بازدید
اشتراک گذاری
همه وجود مامان و بابا سلام

مي خوام برات از يه حس زيبا بنويسم

حسي كه شايد نتوني هيچ وقت اونو به طور كامل درك كني

حس بودن تو در وجودم

۴ شنبه اي با بابارضا رفتيم دكتر ، اين سري  بابايي گول نخورد و اومد تا صداي قلب تو ، تو عزيز دل شو بشنو

اولش تو مثل سري قبل سر به سر ما گذاشتي و صداي قلبت را نمي تونستيم بشنويم

ولي خلاصه به دل بابايي رحم كردي و صداي ضعيفي از تو دستگاه شنيده شد

خانم دكتراز بابارضا خواست كه بياد جلو تا صدا را واضح تر بشنو ، اونم كه كمي خجالت مي كشيد عقب ايستاده بود

خلاصه وقتي خانم دكتر بهش گفت باباش بيا جلوتر تر راحت تر بشنوي

تا صداي بابارضا اومد كه گفت صداشو مي شنوم ، يهو هم چنين صداي قلبت بلند پخش شد كه خود خانم دكتر تعجب كرد !

منم گفتم اين پسره خودش براي باباش همه جوره لوس مي كنه ، آخه تو وقتي تو روز صداي بابايي رو نشنيده باشي ، وقتي شب مي ياد تا شروع به حرف زدن مي كنه ، تو سريع شروع به تكون خوردن مي كني

 

منم كه از اين موضوع خنده ام مي گيره ، با خنده هام باعث مي شم بابايي هم بخنده و قربون صدقه ما بره

اما ديشب.............

قبل خواب بابايي داشت تلويزيون نگاه مي كرد منم همه حواسم پيش تو بود و داشتم باهات حرف مي زدم و ازت مي پرسيدم كه چرا امروز زياد تكون نخوردي و...........

خلاصه حاضر شديم براي خوابيدم ، قبل خواب تو تخت شروع كردم برات سوره هاي قرآن را كه بلدم به خوندن و تو هي تكون مي خوردي و با اين كارت من حسابي ذوق مي كردم

تا اينكه بابارضا اومد

بهم گفت چي شده ، خل شدي ؟تنهايي مي خندي

و وقتي ماجرا را فهميد ، ازش خواستم اونم دستش و بذاره رو دلم

اولش تو اصلا ديگه تكون نخوردي ، ولي اين بار بابايي واقعا دلش مي خواست تا تو رو حس كنه، اين و مي تونستم از تو چشماش بخونم ، پس آروم تحمل مي كرد

منم يواش شروع كردم برات دوباره قرآن خوندن كه تو يهو دوباره شروع كردي به تكون خوردن

آخ كه دلم مي خواست بودي و بابايي رو ميدي

چشماي قشنگش چنان برق مي زد كه انگار تمام دنيا را بهش دادن

با شادي به من مي گفت : يعني داره لگد مي زنه ، آخه چه ضربه هايي.................

 

بابايي با تمام وجودش تو رو درك كرده بود ، تو يه حالت غرق در شادي سرشو رو بالش گذاشت و به سقف اتاق نگاه مي كرد.

منم كه حس شيطنتم گل كرده بود

هي بهش گير داده بودم الان چه حسي داري ؟ اونم كه كلا تو اين عالم نبود

مي گفت نمي دونم .......... نه نمي دونم ......... خيلي خوشحالم

 

خلاصه پسري ديشب حس بودن تو در وجودم و بودن بابارضا كنارم آرامش خاصي  بهم مي داد

حس اينكه كنار شما دو تا مي تونم يه آرامش ابدي داشته باشم

سلامتي و شادي دل شما رو هميشه از خداي بزرگ مي خوام

 

خيلييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييي دوستون دارم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)