رادوينرادوين، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه سن داره
رونیارونیا، تا این لحظه: 5 سال و 11 ماه و 4 روز سن داره

خاطرات عزيز دل مامان و بابا

خوشبختی برای من است چون آنان که دوستشان دارم کنارم هستن

عروسي دايي نويد ( دايي بابا رضا)

1394/11/23 23:58
نویسنده : مامان منير
613 بازدید
اشتراک گذاری

خوب رسيديم و رسيديم 

باز به عروسي رسيديم 

سلام نازدونه مامان

پسر يك دونه من كه عاشق عروسي هستي و كلي براي رفتن به عروسي ذوق مي كني و مااز صبحش مجبوريم تو خونه نانا بذاريم تا تو شادي كني.

ولي خيلي باحالي تو خونه بهت مي گم مي خواي بري عروسي چي كار كني ، مي خندي مي گي مي ريم عروسي نانا كنيم و بعد كه مي گم چه جوري تندي برام مي رقصي اما دريغ از يك حركت از نانا هم تو عروسي

فقط كناري مي ايستي و تماشا مي كني و با پات ضرب آهنگ رو مي زني.

امروز هم از صبح مشغول بوديم 

امروز جشن عقد دايي نويد ، دايي بابا رضا ، البته كه دايي و بابا فقط چند هفته با هم تفاوت سني دارن و دايي از بابا بزرگ تره .

كه قرار شد براي كم خرج شدن مراسم عروسي رو هم همين امشب تو خونه پدر عروس بگيرن.

از اتفاق غير منتظره بگم كه وقتي رفتيد با بابا رضا حموم دوش بگيريد بعد از اينكه بابا تو رو فرستاد بيرون . خودش رگ كمرش گرفت و از درد به خودش مي پيچيد ، جوري كه اول مي خواستيم كلا مراسم رو نريم .

بعد به بابا مسكن دادم و كمرشو ماساژ دادم و كمي بهتر شد و راه افتاديم و گفتيم اگه حال بابا مساعد نبود بعد مراسم عقد تو محضر بر مي گرديم.

خلاصه تا اونجا شما و بابايي هر دو تو ماشين خوابيديد.

و مثل هميشه دم محضر هم زمان با عروس و داماد  رسيديم.

واي مادر 

خدا براي كسي نياره 

دلم آني سر عقد ريخت ، اون موقع كه گفتن پدر و مادر داماد و اما.....گریه

دايي نويد از نعمت پدر و مادر بي بهره بود.

خدا كنه روز عروسيت باشم 

اين آروزي قلب منه .

خلاصه بعد از محضر ما رفتيم خونه عروس و داماد و عروس رفتن آتليه 

بابا هم كمي دردش كمتر بود و قرار شد براي مراسم بمونيم.

شما هم خدايي خيلي پسر خوبي بودي و اصلا اذيت نكردي . يك بخشي پيش من بودي و يك تايمي هم پيش بابا.

البته اين و بگماااااااا يه ظرف بزرگ بود كه توش قند ، شكر پنير و آبنبات بود و شما تا تونستي آبنبات خوردي.

و مراسم براي ساعت 10 اينا تموم شد 

بر گشته قرار شد خاله آروز بابا رضا رو هم برسونيم و تو تو راه با اونا سر گرم بودي.

و ان قدر خسته بودي كه تا خاله اينا پياده شدن چند دقيقه بعد خوابت برد.

گل پسرم 

عزيز دلم 

خيلي دوست دارم 

خدا كنه روز داماديت من باشم و اين روز رو ببينم.

اميدوارم دايي نويد و خانم گلش هم خوشبخت بشن و عمري طولاني كنار هم زندگي خوبي داشته باشن

پسندها (1)

نظرات (0)