رادوينرادوين، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 4 روز سن داره
رونیارونیا، تا این لحظه: 5 سال و 11 ماه و 8 روز سن داره

خاطرات عزيز دل مامان و بابا

خوشبختی برای من است چون آنان که دوستشان دارم کنارم هستن

سفر به كاشان و عروسي نوه عمو بابارضا فاطمه خانم

1394/10/18 23:14
نویسنده : مامان منير
290 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزيز دلم 

اين هفته قراره به همراه ماماني فريده و بابايي غلام با هم بريم كاشان عروسي نوه عمو بابا رضا.

خلاصه عصر چهار شنبه تندي با هم اومديم خونه ،دلم مي خواست برم به مامانم اينا يه سر بزنم كه خونه نبودن و بابايي كمي نا خوش احوال بود و خوابيده بود و ماماني هم چون خاله منا كلاس داشت هنوز پيش پرهامي بود.

ما هم زود اومديم خونه 

چون من ديشب فقط رسيده بودم لباس ها رو بشورم و لباس هايي كه قرار بود تو عروسي پوشيم رو اتو كرده بودم.

و ساك بستنمون هنوز مونده بود.

خلاصه كنم برات بساطمون رو جمع كرديم و بابا رضا اومد و راه افتاديم 

اول رفتيم سمت خونه عمه بهناز و بابايي و ماماني رو سوار كرديم و بعد رفتيم پمپ بنزين و بعد به سمت كاشان.

تو كه خيلي خوشحال بودي و از صبح مي گفتي مي خوايم بريم آشان(كاشان) وقتي بعد زدن بنزين بابا و بابايي در خصوص اينكه از كدوم مسير بريم با هم حرف مي زدن تو با عصبانيت مي گفتي ساكت  ساكت مي خواييم بريم آشان. و حسابي خنده شده بود.

خلاصه قربون دست فرمون بابا برم براي ساعت 7 و نيم بود كه راه افتاديم و براي ساعت 9 و نيم خونه دختر عمو تو كاشان بوديم.

البته كه شما تو راه جيگر در منو در آوردي من حالم خوب نبود و تو هم كه جاده تاريك بود اصلا حس تو صندلي نشستن نداشتي و اومدي بغل من و هي تو بغلم ول خوردي تا در خونه اونا.

وقتي رسيديم خوبيش اين بود كه شما دختر عمو ها رو هفته پيش خونه بابايي غلام ديده بودي و اصلا غريبي نكردي و بازي رو شروع كردي.

صبح هم قرار بود دختر عمو ها برن آرايشگاه و ما هم خونه باشيم .

قربون شما پدر و پسر برم كه عشق حياطيت. از همون اول صبح دو تايي تو حياط پلاس بوديد 

اين هم بگم كه شما حسابي از خجالت بچه هاي اونادر اومديد.

با اميرحسين پسر دختر عمو مرضيه خوب كنار اومدي و با هم خوب بازي مي كرديد ولي امان از بازي با عاطفه دختر دختر عمو اعظم كه صبح تو حياط سر سه چرخه چنانش كردي كه پلاستيك جلوي چرخش شكوندي. 

بعد هم ظهر با بابا رضا با هم رفتيد حمام .

دست شون درد نكنه خدايي به زحمت افتادن ناهار سفارش از بيرون داده بودن و تازه براي ظهر هم عمه زهرا و عمو رضا هم از تهران رسيدن.

ناهار خورديم و براي اينكه سر حال باشي بابا شما رو خوابوند.

بعد ما ها همه حاضر شديم و جات خالي چون مامانت عادت نداره زياد وقت براي آرايشگاه رفتن بذاره همه چي مو با خودم آورده بودم و موهاي خودمو درست كردم و سرعتي موهاي ماماني و عمه رو هم شينيون كردم. 

كه هر دو تا شون خيلي خوب شدن.

عمه هم خوشحال بود مي گفت اونا از صبح رفتن آرايشگاه بعد ما دو سوته اينجا به اين خوبي حاضر شديم.

و براي ساعت 4 به سمت تالار به راه افتاديم.

خوبيش اين بود كه عمو داود و زن عمو مينا و نوشادي هم خودشونو براي مراسم رسونده بودن و خيلي خوب بود.

دم تالار اين بار هم شما با بابا رفتي تو مردانه 

مراسمشون جالب بود . خيلي خوش گذشت.

ولييييييييي باز آخر مراسم پسرم شاهكار زد . بابا رضا زنگ زد و گفت پسر كار خرابي كرده.

يعني بعضي وقتا به خودم مي بالم كه آدم دست و پا جلفتي نيستم و با اون لباس مجلسي و اون كفشا و تو دست شويي سالن عروسي ، سريع تونستم تو رو تميز و جمع و جور كنم .

مراسم اينا خيلي جالب بود 4-7 سالن بود كه البته آخرش قاطي شد و تا 8 طول كشيد 

از اونجا هم عروس كشون رفتيم بام كاشان كه واقعا زيبا بود 

بعد رفتيم خونه مادر عروس و مراسم دست به دست كردن و چادر سر عروس كردن 

بعد از اونجا خونه خود عروس و داماد و ديدن جهاز

بعد هم رفتيم رستوران براي صرف شام كه تالار رستوران  خاتون كه واقعا غذاش عالي بود.

البته وقتي رسيديم سالن اصلي پر بود و من و تو وزن عمو مينا و نوشادي با هم توي سالن كناري نشستيم . كه بعد ماماني فريده و عمه زهرا به ما پيوستن و بعد هم با همكاري عباس آقا پسر دختر عمو اعظم بابارضا و عمو داود هم به ما پيوستن.

البته شما دو تا تونستي شيطنت كرديد و كل سالن رو بهم ريختيد. كه چه قدر شكر كرديم كه توي يه سالن ديگه بوديم اگر نه آبروم مي رفت.

خلاصه از اونجا ديگه رفتيم خونه دختر عمو ، البته اونا خودشون رفتن خونه عروس.

رسيديم خونه انگار نه انگار كه شما ها خسته ايد سه تايي با امير حسين مشغول بازي شديد.

دلتم نخواد مثل قديما كه بچه بوديم و مهموني مي رفتيم جا ها رو انداختيم كنار هم تو پذيرايي بخوابيم.

نوشادي شيطوني مي كرد و نمي خواست بخوابه و بابارضا مثلادعواش مي كرد كه بخوابه . نوشادم كه فداش بشم مي گفت عمو رضا واي واي و بعد خودشو مي زد به خواب تا بابا بخوابه و بعد سرش مي اورد بالا و سرك مي كشيد مي ديد بابا بيداره مي گفت عمو رضا واي واي - شيري بيا عمو رضا بخور

و حسابي خنده شده بود . تو هم كه ديگه خسته شده بودي و من بهت گفته بودم بخواب سر بلند مي كردي مي گفتي ايشاد ساكت ، ايشاد بخواب و دوباره مي خوابيدي.

خلاصه فردا صبح هم قرار بود صبح زود راه بيافتيم كه با توجه به اين كه همه خسته بودن تا 10 خوابيدم و براي 11 بود كه به سمت تهران راه افتاديم.

تو راه برگشت بابايي با عمو داود اينا رفت و ماماني فريده با ما بود كه دم عوارضي تهران به هم رسيديم و از اونا خدا حافظي كرديم و بعد ماماني و بابايي رو به خونه شون رسونديم.

اين بود داستان رفتن ما به كاشان.

سفر كوتاه و خوبي بود.

ان شاا... فاطمه جون و آقا رضا هم به پاي هم پير بشن و خوشبخت بشن.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)