رادوينرادوين، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 2 روز سن داره
رونیارونیا، تا این لحظه: 5 سال و 11 ماه و 6 روز سن داره

خاطرات عزيز دل مامان و بابا

خوشبختی برای من است چون آنان که دوستشان دارم کنارم هستن

درد دل با پسرم

1394/8/12 23:58
نویسنده : مامان منير
197 بازدید
اشتراک گذاری

رادوينم سلام

عزيز دل مامان نمي دونم الان كه اين نوشته رو مي خوني چند سالته و تو چه موقعيتي هستي 

ولي من همچنان يك مادرم ، شايد هم تو اين روز من در كنار تو نباشم ولي اين و بدون مامان ها حتي به نظرم تو اون دنيا هم كه باشن باز همه حواسشون پيش بچه هاشونه 

به قول يه همكارم كه ميگه خانم سبحان همه داستان هاي زندگيش حول محوره پسرشه

پسرم 

يك يك دونه من چند روزئه كه حال خوشي ندارم ، نمي دونم چمه و فكر براي چي مشغوله 

مشغوليت كه زياد دارم 

هر روز بابت مهد رفتنت و اينكه بهت اونجا خوش مي گذره يا نه و كار درستيه كه ميري فكر ميكنم ، البته وقتي مي بينم اونجا هستي خيلي چيزا ياد گرفتي و در مقايسه با بچه هاي هم سن و سالات چيزهاي بهتري بلدي واقعا مي مونم 

تو همين يك ماهي كه شيوه آموزشي مهد عوض شده گل پسرم دو تا شعر ياد گرفته قشنگ فضاي هندسي رو مي توني تشخيص بدي و خيلي چيزاي ديگه 

حرف زدنت و روابط بر قرار كردنت خيلي خوب شده 

از طرفي هم خودم حال خوبي ندارم 

تصميم گرفتم كه از پوشك كم كم بگيرمت تا راحت تر بشي مراحل رو شروع كردم ولي جسمم ياري نميده و براي 4 بار كه بعد نيم ساعت بردمت دستشويي كه جيش كني ديگه كمر نداشتم و از درد نمي تونستم راست بشم ، خونه هم كه كمي سرد بود چون بابا هنوز بخاري رو وصل نكرده بود به همين خاطر كلا بي خيال شدم و طرزآموزش جيش كردنت رو عوض كردم 

پيش خودم فكر كردم اول بهت نشستن توي دست شويي و قانون مند شدن براي پوشيدن دمپايي رو يادت بده و بعد هم خود جيش ، كه الان جيش و فهميدي چيه ولي اول مي كني و بعد مي گي جيش خندونک

ديگه تو اين هفته بالاخره تونستم برم پايگاه بهداشت و برات معرفي نامه بگيرم و تا 4 شنبه ساعت 5 ببرمت بينا سنجي تا خيالم هم بابت چشمات راحت بشه 

و بالاخره  ديگه درد امان خودم رو هم بريده و براي خودم هم 5 شنبه ساعت 2 از دكتر سخنگويي وقت گرفتم 

خدا كنه راهكارهاي خوبي بهم بده ، چون ديگه خسته شدم از بس درد تحمل كردم 

آخه دلم هم نمياد دائم بگم درد دارم ، كه تو و بابا رضا كلافه شيد و با همون حال به كارهام مي رسم ولي خدايي گاهي اوقات طاقتم تاب ميشه 

جون مامان 

هستي من 

ان قدر عاشقانه دوست دارم كه نگو ... دلم مي خواد كنارت باشم

باشم و بزرگ شدنت و ببينم 

ببينم كه براي خودت مردي مي شي ، يك همسر نمونه مي شي ، يك پدر مهربان مي شي

ودر كنار اين ها يك پسر خوب براي من مي موني 

گل پسرم 

تو همه خستگي هام تو همه دردهام ، تو همه روزهايي كه حوصله هيچ كس تو دنيا نداشتم باز براي تو بودم ، براي تو از همه جونم مايه مي زارم 

گل پسرم  تو روز هاي پيري ( كه البته اگه به اون سن رسيدم ) مادر تو هيچ وقت تنها نذار 

چون خيلي دوست دارم

پسندها (2)

نظرات (3)

مامان زهره
17 آبان 94 9:01
سلام منیر جونم امیدوارم دردهات خیلی زود خوب بشن وسرحال وتندرست بتونی به رادوین جون برسی برات سلامتی وشادی رو آرزومندم دوستت دارم
حبیبه
19 آبان 94 8:57
دوستت دارم منیر جونم الهی همیشه شاد و سلامت باشید هر سه تاتون بوسسسسسسسسسسسس
mitra
23 آبان 94 14:05
منیر عزیزم . تو یه مامان صبور و مهربون و همه چی تموم هستی . اینو بدون خدا کمکت میکنه تا رادوین به بهترین نحو تربیت بشه و بزرگ شه چه توی مهد باشه چه جای دیگه .مواظب خودت باش تا بتونی رادوین و بزرگ کنی عزيز دلم ازت ممنونم