رادوينرادوين، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 1 روز سن داره
رونیارونیا، تا این لحظه: 5 سال و 11 ماه و 5 روز سن داره

خاطرات عزيز دل مامان و بابا

خوشبختی برای من است چون آنان که دوستشان دارم کنارم هستن

حرم شاه عبدالعظيم تا حرم امام خميني

1394/6/19 23:58
نویسنده : مامان منير
145 بازدید
اشتراک گذاری

سلام گلم اين آخر هفته حسابي داغون بوديم به خصوص اينكه تو طول شب تب مي كردي و تو روز حالت تقريبا خوب بود 

پنج شنبه اي ظهر بود كه با ماماني صحبت ميكرد و جوياي احوالت بود

و بعدش با هم قرار گذاشتيم برين بيرون يه دور بزنيم 

چون تو هم همش سراغ اونا رو مي گرفتي 

خلاصه قرارمون شد ساعت 4 ونيم دم خونه ماماني اينا - خاله منا اينا هم تولد پرهامي رو پيش رو دارن درگير كارهاشون بودن و با ما نيامدن

اول همه با هم رفتيم حرم شاه عبدالعظيم ، كه براي رسيدن به حرم بايد از محوطه بازار رد بشي ، كه شما اونجا يكي از ماشين شارژي ها ديدي كه گير دادي كه بايد سوار شي و ما هم موكول كرديم كه برگشتيم سوارت مي كنيم 

اماااااااااااااااااااااااااااااااا

پسرك من كه اين بار كمي مريضي بي حال و بد غلقش كرده بود شروع كرده به گريه كه ماشين بده من 

كه آخر با بابايي رفتي و بابام سوارت كرد

بعد هم رفتيم همه با هم زيارت كه شما هم كه ديگه براي خودت مردي شدي به همراه بابا و بابام رفتي و من و مامانم هم با هم رفتيم 

واقعا از بودن كنار مامانم خيلي لذت مي برم ، ياد اولين باري افتادم كه بدون اونا رفته بودم مشهد ، كه وقتي از بابارضا جدا شدم دلم يهو گرفت ، چون براي اولين بار تنها مونده بودم تو حرم و دلت نخواد زد زيرگريه و همون جااز خدا خواستم سايه مامان و بابام هميشه بالاي سرم باشه 

موقع زيارت حرم امامزاده هم اونو به تن تب دار پدرش اما سجاد قسم دادم كه تورو خدا كمك كنه تا تب پسر من هم خوب بشه (الهي امين)

بعد از زيارت حرمهاي اونجا ، من به بابايي گفتم كه تو ناهار درست نخوردي و قرار شد با بهونه حداقل بهت كمي كيك بديم كه باز نمي خوردي و تو راه برگشت باز كه وارد بازار شديم شروع كردي كه بريم ماشين بده 

كه تا ما به خودمون بياييم ديدم تو و بابايي نيستيد كه من گفتم اينا رفتن سمت ماشين 

كه كاملا حدسم درست بود و بابايي شما رو دوباره سوار ماشين كرده بود و من هم از فرصت استفاده كردم و تند تند بهت كيك مي دادم بخوري 

بعد از اونجا هم همه رفتيم بهشت زهرا سر خاك مامانيم و آقاجونم خدا بيامرز كه دلم براشون اساسي تنگ شده 

براي شام هم رفتيم تو محوطه مرقد امام 

كه من و ماماني براي نماز رفتيم تو حرم و تو و بابايي هاهم بيرون مشغول بازي شدي 

خدا را شكر حالت خيلي بهتر شده بود ولي وقتي برگشتيم خونه كمي دوباره داغ شدي 

خدايا خودت همه مريض ها رو شفا بده 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)