رادوينرادوين، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 30 روز سن داره
رونیارونیا، تا این لحظه: 5 سال و 11 ماه و 3 روز سن داره

خاطرات عزيز دل مامان و بابا

خوشبختی برای من است چون آنان که دوستشان دارم کنارم هستن

آخر هفته تو دماوند

1394/4/20 14:05
نویسنده : مامان منير
388 بازدید
اشتراک گذاری

خداي من

خداي خوب مهربان

از اينكه شادي و عنايت كنار هم بودن را به ما دادي ازت كمال تشكر را دارم .

 

تو اين دوره زمونه واقعا بعضي وقتا به دوستي مي گم ما با فاميل ها رفتيم مسافرت همين جوري نگام مي كنه كه شما ها چه خانواده اي هستيد كه همه با هم خوبيد ، من هم مي گم خدا را  شكر ما همه هم سن و ساليم و با هم بهمون خوش مي گذرهمحبت

اين هفته هم تو اداره بودم و خسته از مهمون داري هاي اين ايام و كمي نا خوش احوال كه بابا رضا بهم زنگ زد و گفت عمه بهاره لطف كرده و براي آخر هفته دماوند جا گرفته ... همون موقع هم خوشحال شدم و هم ناراحت چون تو ايام احيا دلم نمي خواد جايي به جز خونه خودم باشم ولي از طرفي هم به يك تغيير آب و هوا نياز داشتيم  ، پس قرار بر رفتن شد و اول از همه با زن عمو هماهنگ شديم كه براي شما دو تا مورچه كوچولو چه وسايلي رو برداريم  ، بعد هم بابا خبر داد كه خريد مسافرت بر عهده ما ، كه  قرار شد هم زمان با خريد خودمون براي مهموني سه شنبه چيزهايي هم كه براي سفر لازم بود رو تهيه كنيم .

خلاصه اش كنم برات روز چهار شنبه عصري به سمت دماوند راه افتاديم  و قرارمون ته اتوبان همت بود ،

يه چيز خنده دار بگم  خندونکتو راه بوديم بابايي غلام زنگ زد كجاييد چون از قراري اونا و عمو داود اينا رسيده بودم  ، من جواب دادمو گفتم تقريبا ته همت هستيم  ، راستشو بخواي خدايي خيلي از ورودي اتوبان چمران كه وارد همت شده بوديم گذشته بود ولي انگار ان همت تمومي نداشت

خلاصه هي مي رفتيم و اما خبري از بابا اينا نبود  و سر اين داستان با بابا رضا مي خنديديم.

 سر قرار كه رسيديم  بابايي غلام  يك صندلي گذاشته بود و نشسته بود و همه منتظر ما بودن و از اونجا به بعد مسير امير رضا هم به ما پيوست و اومد پيش شما عقب و با هم مشغول بوديد حسابي

بازي مي كرديد ، تو بيرون و بهوش نشون مي دادي و هي مي گفتي چيه و اون هم برات توضيح مي داد و بعد هم با هم شروع به خوردن خوردني هايي كه براتون آورده بودم كرديد.

خوبي اين سفر اين بود كه فاصله اش دماوند تا تهران  زياد نيست و به خصوص تو اين زمان كسي سفر نميره و جاده هم خلوت بود و براي كمتر از دو ساعت بعد ،حدود ساعت 6 و نيم بود كه رسيديم .

جايي كه اين سري عمه گرفته بود  توي يك محله ديگه دماوند بود و در واقع يه جوري بالاترين جاي شهر بود و ما از اونجا به كل شهر ديد داشتيم و به خصوص شباش هم خيلي زيبا بود و بر خلاف جاي قبلي كه سوئيت ها در بخش هاي مختلف باغ بودن سوئيت ها در ساختماني شبيه مدرسه بود كه انگار به جاي هر كلاس درس يك سوئيت درست  شده بود ، چون ما زود تر از ساير مهمان ها رسيده بوديم حق انتخاب داشتيم  كه كدام سوئيت ها را انتخاب كنيم يكي از سوئيت ها كنار اتاق مديريت بود كه من به عمه گفتم كلا بريم اون ور كه مديريت از دست ما ديونه مي شه اون جوري .خندونک

خلاصه بعد انتخاب اتاق ها بابا و عمو  داود و عمو بابك و بابايي غلام تند تند وسايل رو آوردم و  تو همين حين زن عمو مينا به من گفت رادوين بيار كارش دارم. كه بهت گفتم ،تو هم كه فكر كردي مي خوام از بابات جدات كنم قبول نكردي تا كار بابا تموم شد و رفتيم اون يكي اتاق

بلللللله نوشادي اومد و يك ماشين پليس به شما داد و يكي هم دست خودش بود و زن عمو لطف كرده بود براي شما دو تا مورچه دو تا ماشين يك شكل گرفته بود كه به اميد خدا به دعواهاي شما پايان بده ( كه اين دعوا ها بي پايانه چون گاهي باز تو اين دوتا ماشين يك شكل يكي تون اون يكي رو مي خواست )

بعد رفتيم تو محوطه تا ببينيم چي به چيه و خدا را شكر محوطه خيلي بزرگ داشت يك حوض بزرگ و فواره كه تو و نوشادي دوستش داشتيد يك عالمه گل و درخت ، چند تا آلاچيق  كه زير انداز و منقل و صندلي هم داشت كه همون جا برنامه ريزي كردم شام و حتما اونجا بخوريم .

از همه مهم تر  محوطه بازي بچه ها و زمين واليبال كه بابا رضا جديدا خيلي بهش علاقه پيدا كرده و يك محوطه هم براي بازي گل كوچيك كه بابا و عمو ها اون رو هم بي نصيب نذاشتن تو اين چند روز و بخش دستگاهاي ورزش عمومي و ....

خلاصه جاي زيبايي بود. آسمان آبي ، هواي صاف ، خني مطبوع هوا ، صداي آب كه از جوي هاي اون اطراف مي اومد واقعا حس خوبي به آدم مي داد. باور كردي نيست با كمي فاصله از هياهو تهران ميشه به اين همه آرامش رسيد.

تو ونوشادي كه بدو بدو سمت زمين بازي و من و زن عمو هم همراه شما و بابا و عمو  ها و امير رضا هم مشغول بازي واليبال شدن كه البته اميررضا يه جورايي نخودي و توپ جمع كن بود . عمه بهاره و ماماني هم اومدن و تو يكي از آلاچيق هاي مشرف به محوطه بازي نشستن. بابا غلام هم كه خسته بود (چون صبح رفته بود سركار ) فرصت نبود شما وروجك ها رو غنيمت شمرد و تو اتاق خوابيد.

تو زمين بازي كه تا تونستيد شيطوني كرديد ، تاب هاش چون جلو نداشت جفتون اصلا سراغش هم نرفتيد ولي امان از دستتون دو تا سرسره بود كه جفتتون فقط سرسره بزرگه رو دوست داشتيد سوار شيد و اصلا سمت كوچيكه نمي رفتيد و سختيش اين بود كه فاصله بين پله ها زياد بود حتما بايد يكي كنترلتون مي كرد اگر نه پاتو در ميرفت و يك جورايي سوت مي شديد روي زمين ، من هم كه گردنم گرفته بود چند باري باهاتون هم مسير شدم ولي كلا با توافق سه جانبه با هم (من ، تو و نوشاد) بي خيال سرسره شديد

جون مامان بالاي سرسره

رفتيد سراغ چرف و فلك ، كه مامان فداي پسر باهوشش بشه تا نسشتي سريع خودت پاها تو از ميله وسط رد كردي و تندي شروع به چرخوندن كردي و نوشادي هم به شما ملحق شد.

سخت تريت بخش اين بود كه تو وسط اين همه شيطنت من و زن عمو مي خواستيم از شما عكس هاي كاملا زيبا با كادر بندي كامل و رخ كامل شما دو بگيريم و دريغ از يك لحظه همكاري شما دو تا ، كه اون هم آخر با هزار تا جيغ و شكلك شايد نگاتون سمت ما بر مي گشت و اين هم يك نمونه اش  كه من داشتم با شكلكي صدا در مي آوردم تا زن عمو عكس بگيره و شما دو تا با تعجب اون سمت و نگاه مي كرديد

نه چيز مهمي اون  طرف نيست فقط پسرهاي عشق ماشين ما  يك آقا كوچولو ديده بودن كه داشت با ماشينش سمت محوطه بازي مي يومد و شما هم كه انگار  تا حالا تو عمرتون ماشين نداشتيذ زل ديد بهش

تو حين اين شيطنت هاتون هم دو تا پسر عمو اولين بوسه آسفالت رو روي زانو هاي كوچولوتون احساس كرديد و اونجا بود كه ديگه ته دلم لرزيد و گفتم اي واي من پسر دارم  ، پسر ، بچه اي شيطون كه تو تابستو ن ها با صورت غرق كرده و دستاي كثيف و زانوي هاي زخمي  در خونه مياد تو

 بعدش رفتم تو اتاق برات شلوار آوردم  و همون جا برات عوض كردم و بهت توپ دادم تا بازي كني و خودم هم رفتم كمي بشينم چون حالم خوب نبود ، تمام تنم داشت ريز ريز مي لرزيد و كمي هم نفس كشيدن برام سخت شده بود ، سعي كردم آروم باشم تا كسي زياد متوجه خرابي زياد حالم نشه .

براي افطار همه اومديم تو خونه ، بابا رضا و عمه بهاره روزه بودن و البته كه همه زود تر از اونا سر سفره بودن ، از اون به بعد حس مي كردم حالم داره هي بدتر ميشه  ، چشام از داغي داشت مي سوخت و حرارت رو روي لبام حس مي كردم و سرم هم داشت سنگين مي شد.

براي شام  بابا رضا شروع به سيخ كردن جوجه ها كرد و عمو ها رقتن منقل زغال رو حاضر كن و هر كس دنبال كاري بود كه از دستش بر مي يومد و من روي مبل مچاله بودم ، بعدش هر كس كارش تمو م شد نماز ميخوند مي رفت ديگه تو محوطه  تو رو هم بابا با خودش برد من هم نماز خوندم و ديگه آخرين نفر با ماماني اومديم ، ان قدر تن ارزه داشتم كه همون جوري چادر نمازمو پيچيدم دور خودم  و اومدم تو حياط  ،دست همه درد نكنه همه چي عالي بود فقط حال من اين وسط بعد بود تو هم سرما خوردگيت كمي مونده بود ولي اون قدر خدا را شكر اذيتت نمي كرد ، سر شام هم مثل آقا ها اومدي تو بغلم نشستي من جوجه ها رو مي دادم دستت تا بخوري و فدات شم  سير خوردي و تو اون حال و احوال حداقل خيالم از اين بابت راحت شد. همون جا به بابا گفتم بريم بيمارستان من حالم خيلي بده ، چون تو هم بدون ما پيش كسي نمي موني ماماني فريده هم لطف كرد همراه ما اومد ، براي ساعت 11 تو بيمارستان بوديم ولي از شانس مريض بدحال آورده بودم و دكتر بالاسر اون بود يك نيم ساعتي معطل شديم تا بياد و من ديگه تمام اون تايم داشتم مي لرزيدم ، ماماني هم داشت باهات بازي مي كرد تا حواست پرت بشه

بعد كه دكتر من و ديد و فشارم گرفت  برام سرم و آمپول نوشت .

يه چيز جالب تو نگاه اون موقع من آقاي دكتر خيلي شبيه نوشادي بود ، كمي تو پر و بور و سفيد با چشم هاي سبز و يك تي شرت هم مثل تي شرت هاي كيدز شما تنت بود .

خلاصه رفتم خوابيدم براي تزريق سرم  و  چون فشارم خيلي پايين بود آخر رگ از روي دستم  گرفت و تا تونست توي سرم آمپول هاي مختلف خالي كرد ، تو كه اومدي منو ديدي بغض كردي و با تعجب نگاه مي كردي كه من از بابا خواستم ببرتت بيرون

و ماماني هم كه ديده بود هواي بيمارستان زياد مناسب نيست شما رو براي هوا خوري برده بوده بيرون محوطه و لب جوي آب كه داشته بهت آب رو نشون مي داده تو تا اومدي بگي آب پستونكت به اصلاح خودت م م  از دهنت فتاده بيرون و جريان آب هم تند بوده اونو با خودش برده و تو هم داستان بردن م م توسط آب رو براي همه با زيون خودت تعريف مي كردي.

خلاصه ساعت حدود 1 بود اومديم  خونه و حالم از قبل رفتن بهتر شده بود و اما شما انگار خواب نداشتي بابارضا جاتو و لباس هاتو عوض كرد و بهت شيشه شيرتو داد كه بخوري اما توهمش مي خواستي دنبالش باشي

آخر به همراه بابا و عمو بابك و عمه بهاره رفتيد تو الاچيق حياط و  بعد يك ربع بيست دقيقه بود كه بابا شما رو خواب آورد خونه و توي جات گذاشتت.

صبح جمعه هم بعد صبحانه قرار شد بريم بيرون يه گشت بزنيم – بابايي غلام كه طبق معمول هميشه با ما نيومد و قرار شد بخوابه ،عمو داود هم رفته بود فيروزكوه دانشگاه به همين خاطر دو ماشينه راه افتاديم كه زن عمو و نوشادي و امير رضا با ما اومدن و تو راه حسابي با هم خوش گذرونديد كه تو واميررضا دست مي زديد و نوشاد هم مثلا مي رقصيد و خودشو تكون مي داد .

همه با رفتيم سمت چشمه اعلا ء

چشمه اي كه از دل كوه بيرون مي يومد و واقعا آب خيلي خنكي داشت ، و دو ر چشمه رو يك محوطه پارك شكل و از در مسير آب چشمه هم  جوب و استخر درست كرده بودن كه فضا رو  خيلي خنك و با صفا كرده بود.

بردمت لب چشمه تا آب رو نگاه كني كه پسر شيطون من پاتو كردي تو آب و كفش و جورابت همه خيس شد ، تنها نگراني من اين بود كه تو ته سرما خوردگي داشتي و نكنه بد تر شي ، خودت نشستي و با دستت شروع كردي به آب پاشي

آب اون قسمت چون از ورودي چشمه مي يومد هم سردتر بود و هم عمقش بيشتر به همين خاطر زن عمو يك جوب اون طرف تر ديد كه جريان آّب توش كمتر بود و عمق هم خيلي كم بود ، كه جوراب و كفشاتو در آوردم كه بري تو آب ولي تا گذاشتمت تو آب خوشت نيومد و اومدي تو بغلم و گفتي پا (يعني كفشامو پام كن ) بعد هم كه كفشاتو پات كردم وروجك من با كفش رفتي تو آب ، من هم گذاشتم بازي كني  كه البته زياد تو آب نموندي و بابا كفشاتو در آورد تا خشك بشن و پات درد نگيره و بغلت كرد ، من هم كه حالم داشت دوباره بد مي شد ولي نمي خواستم  به بقيه بد بگذره سريع يك صندلي پيدا كردم روش نشستم  تا شما ها هم بازي كنيد

پسرم  هم كمي روابط بر قرار كردنت بهتر شده و با ماماني و عمو بابك حسابي دور دور كردي و تو پارك گشتي

 

 وقتي رسيديم خونه همه دست به كار درست كردن ماكاراني شدن من هم رفتم سوپي كه زن عمو زحمت كشيده بود براي شما از قبل حاضر كرده بود و گرم كردم تا بهتون بديم تا شايد سر غذا دست از سرمون بر داريد و ما يك ناهار راحت بخوريم

اما

مگه شما دو تا مورچه ميشه سفره ببينيد و ساكت بمونيد

سر همون من رفتم اون اتاق زير سفره اونجا رو هم آوردم انداختم و بعد يك سفره هم براتون جدا از سفره بقيه پهن كردم  تا شما دو تا تا دلتون هم هر جوري مي خواهيد از خوردن ماكاراني لذت ببريد ، من از قبل لباس تو رو عوض كرده بودم و رنگ تيره پوشوندم  زن عمو هم لباس نوشاد رو در آورد و لختش كرد و خوردن ماكاراني شروع شد كه فداتون شم هر كاري خواستيد كرديد ، جالبه كه اين همه ماكاراني جلوتون بود و از دست هم  و بشقاب هم بر مي داشتيد و مي خورديد ولي خيلي بهتون خوش گذشت

بعد ناهار هم يك تعويض لباس و شستشوي اساسي و  گل پسرم از بس شيطوني كرده بودي تو همون وسط اتاق تو شلوغي بالش گذاشتم رو پام خوابت  برد دو ساعتي خوابيدي

عصر هم با بابا و زن عمو مينا و نوشادي رفتيم يك دوري زديم  كه قرار بود بريم درياچه كه با توجه به اينكه گفتم 25 كيلو متر با شهر فاصله داره و از طرفي هم جاده خاكي و دم غروب بود بابا را كلا منصرف شد و به چند تا گردو چيني اكتفا كرديم و برگشتيم سمت خونه ، كه اين هم موقع خروج شما از ماشينه كه تا من اومدم وسايل و بر دارم خودتو رسوندي و نشستي روي سقف ماشين

كه شما از گردو ها خيلي خوشت اومده بود و چون از گردو خشك شده هم نرم تر بود راحت مي تونستي بخوري و دوست داشتي حسابي

بعد كه رسيديم عمو داود هم ديگه از دانشگاه برگشته بود و كمي هم استراحت كرده بود سر حال شده بود رفتيم تو محوطه به بازي كه اين بار من هم كمي با هاشون بازي كردم كه من و زن عمو و عمو داود يك تيم بوديم و بابارضا و عمو بابك يك تيم  كه البته ما برديم  كه خالي از لطف نباشه كه كل زحمت ها رو عمو داود مي كشيد چون ما دو تا بيشتر چشممون به شما دو تا مورچه بود تا بازي

چون آني ازتون غافل مي شديم يك خرابكاري مي كرد

موقع بازي ما پشت زمين واليبال شن و ماسه گير آورده بوديد و حسابي مشغول شده بوديد و تمام سر و كله تون پر كرده بوديد. كه اين عكس رو هم زن عمو از شما ها گرفت كه شيطنتون كاملا تو عكس مشهوده كه يك لحظه براي عكس هم نه ايستاديد.

خلاصه تا شب همين جوري تو اين محوطه ول خورديد و بازي كرديد.

شب هم به همراه بابا رضا و امير رضا سه تايي با هم رفتيد حمام و حسابي آب بازي كرديد.

جمعه صبح هم بعد صبحانه كمي تو اتاق بازي كردي تا من اتاق اون سمت و كامل تميز كردن و چيدمان اتاق رو به فرمت زمان تحويل در آوردم (چون به خاط شما ها ميز وسط و گلدان ها را جا به جا كرده بوديم)

بعد اومديم تو اون اتاق پيش بقيه و شما و اميررضا حسابي با هم بازي كرديد براي ظهر هم چون عمو داود اينا هنوز نيومده بودن ناهار تو رو زود تر از بقيه بهت دادم كه ان قدر خوابت مي يومد نفهميدي چه جوري خوردي و خوابت برد

خدا را شكر هم تا موقع تحويل اتاق خواب بودي و خيالم راحت بود كه ديگه تو راه اذيت نمي شي ، براي ساعت 4:20 از اونجا راه افتاديم و 6 ديگه خونه بوديم

و نكته جالب شيطنتت اونجا نمي ذاشت وقت بذاري درست حسابي شير بخوري ، به تلافيش از تايمي كه رسيديم تهران تا شب تا سه 200 تا شير خوردي .

خدا را شكر درسته تو اين سفر كم اذيت نشدم و حال خوبي نداشتم ولي خوشحال بودم چون به تو و بابا حسابي خوش گذشت.

عمه بهاره دستت در نكنه جاش عالي بود 

دست زن عمو هم درد نكنه چون من حالم خوب نبود براي ثبت وقايع از عكسايي كه زن عمو گرفته بود هم استفاده كرديم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)