رادوينرادوين، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 26 روز سن داره
رونیارونیا، تا این لحظه: 5 سال و 10 ماه و 30 روز سن داره

خاطرات عزيز دل مامان و بابا

خوشبختی برای من است چون آنان که دوستشان دارم کنارم هستن

روز ديگر در مهد كودك

1394/3/12 10:38
نویسنده : مامان منير
160 بازدید
اشتراک گذاری

يك شنبه 3 خرداد

سلام پسرم

مي خوام از حالم برات بگم ، براي حس غريبي كه تمام جونمو گرفته و نمي خواد ولم كنه

از خودم بگم

تمام تنم درد می کنه ،حس می کنم دارم یه بار بزرگ رو حمل می کنم ، زانو هام خسته است  ، دلم یه آغوش می خواد ، شاید یه نوازش كه بتونه منو كمي آروم كنه

ديروز عصري كه داشتيم مي رفتيم خونه دوست بابارضا ، حالم خيلي بد بود بغض تمام جونمو گرفته بود و ان قدر خود خوري كرده بودم سرم داشت از درد تير مي كشيد ، بابا رضا هم سوال مي پرسيد و با جواب هاي كوتاه پاسخ سوال هاشو مي دادم ،

يهو پرسيد راستي رادوين و بردي مهد چه حالي داشتي ؟؟؟

اين سوالش مثل اين بود كه آتيش زير خاكستري و باد بزنن و يهو گر بگيره

بهش گفتم چي ، چي مي گي ؟ معلوم نابود بودم ، داغون شدم و برگشتم ، فكر كردي جداشدن از بچه ام برام راحت بود

اينا رو گفتم و اشكام روان شد ، بميرم بابارضا بنده خدا يهو جا خورد و ديگه چيزي نگفت و من هم تو سكوت اشكامو پاك مي كردم كه مثل چشمه روان شده بود

خلاصه تمام اين ها همه بيشترش به خاطر استرس امروز هم بود ، چون مي دونستم كه امروز جا رو مي شناسي و مي دوني من ميرم و تو قراره اونجا بدون ما بموني

صبح تو راه خدا را شكر خوابيدي و تو اداره هم تا7 ونيم تو ماشين موندم تا بخوابي بعد آوردمت بالا ، ديگه با همكارام حسابي آشنا شدي و براي همشون مي خندي و ذوق مي كني

يك صبحانه مختصر بهت دادم و با هم رفتيم سمت مهد

تو حياط و ورودي ساختمان مشكلي نبود و مدير هم بهم اجازه داد تا امروز هم خودم ببرمت تو اتاقت

چون يكي از مربي ها بيشتر هنوز نيومده بود من موندم پيشت ، تا زهرا جون مربيت اومد و در خصوص عادات تو باهاش حرف زدم ، خوبيش اينكه من زهرا جونو از قبل مي شناسم آ ززماني كه با سرويس هاي وزات خونه ميومديم اداره.

خلاصه هر چي تلاش كردم تو نخوابيدي و بالاخره با بازي و ترفند من اومدم ولي قرار شد پستنكتو كه يك هفته اي بود ديگه نمي خوردي برات بيارم

موقعي كه برگشتم كاملا آروم بودي و روي پاي زهرا جون دراز كشيده بود و قرار شد كه من ديگه داخل نيام چون ديگه بيشتراز نيم ساعت بود كه من تو مهد مونده بودم و اين براي بقيه بچه ها خوب نبود.

خلاصه جونم برات بگه وقتي از مهد ميام بيرون چشام همش به ساعته ، من كه گوشيم و مي انداختم يك گوشه ميز الان دائم جلو چشمه كه مبادا از مهد زنگ بزن و من نشوم  --- تمام روز رو هم لحظه شماري مي كنم تا بگذره

ساعت نزديك 10 اومدم بهت سر بزنم كه مدير مهد گفت بعد رفتن من كمي دراز كشيدي و اون موقع هم ديدم كه روي صندلي نشستي و شيشه شيرت دستته و داري با يك نيني ديگه بازي مي كني

خيالم تا اون موقع راحت شد ولي دل نگراني اصليم غذا خوردنت بود

ساعت 11 و نيم تا بلند شدم بيام سمت مهد مديرم كار خواست ، منو بگي روانم بهم ريختااااااااااااااا

تند تند كاري كه خواسته بود و انجام دادم و گذاشتم رو ميزشو سريع اومدم بيرون سمت مهد

كه خدا شكر مديرت گفت رفته بالا سراغت و خواب بودي ، تو دوربين هم دوباره اتاق و چك كردو باز خانم صالحي رو هم فرستاد تا ببينه كه گفتن خوابي و غذاتو برات نگه داشتن ،

خوب خدا را شكر خوابيدنت هم تو محيط جديد خودش خوب بود ، قرار شد وقتي بيدار شدي اگه ناهار نخوردي و يا بي تابي كردي بهم خبر بدن

موقعي كه ناهار مي خوردم ( البته چه ناهاري چون ديشب مهمون بوديم غذا براي امروز نداشتم صبحي يك گوجه و خيار آرودم و كمي نان از شانس هم اينجا هم پنير تموم شده بود و البته يكي از همكارها يك تكه كوكو سبزي بهم تعارف زد) از در شيشه اي ساختمان مهد و نگاه مي كردم و بغض تو گلوم پر بود ، چون يم دونستم تو اونجا تو چه حالي هستي ، خوابي ؟ بيداري ؟ غذا خوردي يا نه ؟؟؟؟

آخر براي ساعت نزديك 2 زنگ زدم كه مدير گفت خدا را شكر خوب از خواب بيدار شدي و كامل غذات روهم خوردي و الان داري بازي مي كني ، گفت لازم نيست بيايي ، ماشاا... پسرم ، پسره خوبيه

تشكر كردم و قطع كردم

مامان جون دل تو دلم نيست الان ساعت 2 و 10 دقيقه است ، همه فكرم پيشه توئه فقط دلم مي خواد بدوني خيلي دوست دارم ، تو اين شرايط و موقعيت زندگي كار ديگه اي ازم براي نمياد

تو رو به خدا مي سپارم كه خودش خوب مي دونه چه جوري مراقب عزيزان دلم باشه

راستي با زن عمومينا برنامه ريزي كرديم با نوشادي عصري بريم پارك بابائيان تا شما دوتا حسابي بازي كنيد و اونجا هم مراسمه جشنه

به حق صاحب اين روزهاي شعبان و ميلاد بزرگان خدايا خودت مراقب همه بچه ها باش و به دل همه مادرها صبر بده

خدا جون ، خيلي خسته ام ، نا به تنم نيست ، بهم كمك كن مثل هميشه اين مرحله سخت زندگي رو هم با موفقيت پشت سر بذارم

بهم توان بده ، دوست دارم خدا جون ، جز تو كسي رو ندارم تورو خدا دستمو هيچ وقت ول نكن كه تا تو رو دارم همه غم ها تحملش آسونه برام

بوس براي پسر نازم

البته اين رو هم بگم بابارضا هر چند ساعت زنگ مي زنه و وضعيت شما رو چك مي كنه ، اونم برات دل نگرونه . عشق بابا و مامان

دلم مي خواد فقط بنويسم

اين تنها كاريه كه ارومم ميكنه ، يه چيز جالب ديگه همه همكار هام هم نگرانت هستن ، از صبح همه جوياي حالت مي شن و سراغتو مي گيرن

به كسي نگفتم تو داري از اين هفته ميري مهد ، چون دل نگراني خودم زياده و تحمل دلسوزي هاي بقيه رو نداشتم . گفتم بعدش بفهمن اونا هم با قضيه راحت تر كنار ميان . شايد هم از دستمون ناراحت شن ولي وقتي كاري نمي تونن بكن پس ناراحت شدن هم نداره ديگه ، چون من تحمل استرس و حرف و نصحيت و اينا رو ندارم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)