رادوينرادوين، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 26 روز سن داره
رونیارونیا، تا این لحظه: 5 سال و 10 ماه و 30 روز سن داره

خاطرات عزيز دل مامان و بابا

خوشبختی برای من است چون آنان که دوستشان دارم کنارم هستن

آغاز مرحله جديد براي خانواده كوچك ما مهد كودك رفتن پسري

1394/3/12 10:35
نویسنده : مامان منير
168 بازدید
اشتراک گذاری

شنبه 2 خرداد

يه روز ديگه از روزاي خدا ، با يك فرق خيلي بزرگ .

از امروز به بعد پسرم هر روز صبح با مامان مياد سر كار و ميره مهد كودك دم اداره مامان

ديشب خيلي تلاش كردم كه تو زود بخوابي و صبح سر حال باشي اما نمي دونم چي شده بود مورچه كوچولوي مامان بلا شده بود و هي شيطوني مي كرد آخر سر هم بردم گذاشتم تو تخت تا خودت بخوابي ، خودم هم اومدم روي مبل دراز كشيدم كه تو رو ببينم

باورت نميشه از بس نگات كردم همون جا خوابم برد و صبح بيدار شدم و ديدم كه روي مبلم

خلاصه تند تند لباس هاي خودمو پوشيدم و حاضر شدم  و وسايل هايي كه تو يخچال بود رو هم در آوردم بيرون و گذاشتم تو كيفت

تو كه خواب آلود بودي ، جاتو عوض كردم و لباس هاتو تنتت كردم و هنوز خواب بودي

از بابا خواستم بياد كمكمون كنه

چون امروز روز اول بود وساليمون زياد بود

تا رسيديم دم ماشين و با صداي دزدگير بيدارشدي و با ديدن ماشين چنان ذوق كردي و خنديدي كه دل منو بابا برات آب شد

خلاصه با نام خدا راه افتاديم و براي بابارضا دست تكون داديم

تو راه بيدار بودي و بيرون نگاه مي كردي و من كلا دل تو دلم نبود ، ان قدر استرس داشتم كه نگو

وقتي رسيديم تو خوابت برده بود 10 دقيقه اي مونديم تو ماشين تا بيدار شدي

آوردمت تو اداره و دست و صورتتو شستم و كمي بهت صبحانه دادم كه اگه اونجا ناراحتي خواستي بكني ، حداقل گرسنه نباشي و دلت ضعف نره

موقع رفتن به مهد شد

واي خدا سرم دارم تير مي كشه ، تمام دنيا دور سرم داره مي چرخه

نمي دونم

كار درستي دارم مي كنم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ يا شايد هم نه؟؟؟؟؟

ولي الان تو اين موقعيت چاره اي جز اين ندارم

اين مهد در حال حاضر بهترين مهد مي تونه باشه چون مهم ترين چيز اينكه تو خيلي بهم نزديكي از تو راهرو اداره مي تونم ساختمان و حياط مهد رو كامل ببينم و هر وقت خدايي نكرده مشكلي پيش اومد ، سريع بيام پيشت.

خدا را شکر با توجه به این که تو محیط های عمومی زیاد بودي ، ان چنان غریبی نکردي ، تا با هم وارد مهد شديم سالن پایین مهد و قشنگ گشت و تو كلاس ها سرك كشيدي ، رفتي تو استخر توپ و حسابي مشغول بازي شدي ، تا خانم مدير اومدو مدارك و بهش تحويل داديم ،   بعد با هم رفتیم طبقه بالا که اتاق گروه شیر خوار بود و تا بايد تا مهر تو اون كلاس باشي .
یک اتاق بزرگ و نور گیر و كه دور تا دورش هم تخت هاي كوچولوي نارنجي بود و چيزي كه تو از همه بيشتر دوستداشتي اله كلنگ بود.
با هم کمی نشستیم و بعد مربی فرستادت دنبال اسباب بازی ها  كه بري بياري و اون موقع من اومدم پایین .
تو دوربین دیدم که کمی بی قراری کرده و بغل مربی هستي ولي زود آروم شدي
و بعد هم که رفتم بقیه وسالیلتو  آوردم و چون مي خواستم مطمئن شك گريه نمي كني خودم وسايلتو آوردم بالا و خدا راشكر ساكت بودي     
تو دوربین هم دیدم بغل مربی نشستی و داری بازی می کنی 

براي ساعت 9 و نيم هم اومدم دوباره كه از تو دوربين ديدمت ، لباس خونه تنت كرده بودن و داشتي راه مي رفتي و بازي ميكردي

و مدير گفت فعلا خوب هستي و اذيت نكردي

برا ساعت 11 و نيم دوباره اومدم مهد ، نمي دوني تو اين دو ساعت چي به من گذشت

مربي گفت وقت ناهار و تو چيزي نخوردي هنوز و گفت مي تونم خودم بهت ناهار بدم

بعد تو رو كه آوردن تا منو ديدي زدي زير گريه   ، دروغ نگم كه خيلي خودمو نگه داشتم ولي اشكام جاري شد و خودمو تندي جمع و جور كردم و تو هم البته سريع آورم شدي ، بعد بشقاب ناهارتو آورد پايين و من بهت دادم و تو همه رو خوردي  و  قرار  شد كه تو رو با خودم ببرم ، چون مدير مهد گفت روز اول كمتر بمونه بهتره تا كم كم عادت كنه و از محيط زده نشه

و من تو رو باخودم آودم اداره

اينجا هم كه بودن تو خيلي سخته ، خدا را شكر درسته الان اوج شلوغي كارمونه ولي من بيشتر كارهامو تحويل دادم وكار خاصي ندارم

الان داري تمام كشو منو مي ريزي به هم و من هم به خاطر اينكه ساكت باشي چيزي بهت نمي گم ، اين بار هم با همكارهام راحت تر كنار اومدي چون اكثرشونو ديگه يادت بود

خدا را شكر كمترا ز10 دقيقه ديگه هم مي ريم خونه و امروز بالاخره تموم ميشه 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)