رادوينرادوين، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه سن داره
رونیارونیا، تا این لحظه: 5 سال و 11 ماه و 4 روز سن داره

خاطرات عزيز دل مامان و بابا

خوشبختی برای من است چون آنان که دوستشان دارم کنارم هستن

حالم خيلي بده

1395/5/11 6:19
نویسنده : مامان منير
145 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزيز دلم 

آخ نمي دوني چه قدر حالم بده 

و بدي بيشترش هم به خاطر بالاتكليفي سر تولد توئه .

هميشه از يك ماه مونده به تولد همه چيزم جور و حتي منوي غذام هم حاضر بود و مي دونستم كامل بايد چي كار كنم 

اما الان ................

هفته پيش آخر تصميماتمون رو با بابا براي نحوه برگزاري جشن تولدت نهايي كرديم و خوشحال بودم كه مي دونم ديگه مي خوام چي كار كنم و داشتم برنامه ريزي ميكردم كه با محدودين وقتي كه دارم چه جور به همه كارها برسم كهههههههههههههههههههههههههههه

باز يك اتفاق جديد افتاد 

پنج شنبه مهمون خاله منا اينا رفتيم پارك چيتگر كه عمو برامون مرغ پيتي درست كنه و خدايي خيلي عالي بود و خيلي خوش گذشت ولي امان از شيطنت هاي تو و داداشي كه وقتي داشتيد بدو بدو مي كرديد نزديك بود بخورديد زمين كه من با دستم نگهتونداشتم و خدا را شكر دو تاييتون آسيبي نديد و فقط تو از ترس اينكه افتادي يه كوچولو گريه كردي و اين وسط دست من داغون شد 

طوري كه حس كردم عضله روي ساعدم داره مي تركه 

كه وقتي همه اومدن سراغ تو و تو رو ساكت كردن من هنوز به خودم مي پيچيدم ،‌كه بعد چند دقيقه تازه همه ياد من افتادن.

اين شد بلايي جديد 

وقتي رسيديم خونه دستم رو پماد ويكس ماليدم و بستم  و كمي هم تو آب جوش و نمك ماساژ دادم 

اما اينا اقافه نكرد .

صبح هم قرار بود با عمو داود اينا بريم  سمت فيروزكوه و رفتيم روستاي هرانده كه خيلي خوش گذشت و من كلا همه كارها رو با يك دست انجام مي دادم و البته دست بابارضا و زن عمو درد نكنه كه حسابي كمك كردن .

تو هم با نوشادي تا تونستيد بازي كرديد و خوش گذرونيد ،‌طوري كه تا سوار ماشين شديم تا سمت تهران بياييم ،‌تو كل مسير خواب بودي.

وقتي هم رسيديم خونه من ديگه از درد نابود بودم و اما به روي خودم نياوردم و تا تو و بابا يه دوش بگيريد بساط شام رو حاضر كردم .

و اوضاع خونه رو با شلوغي اسباب و وسيله ها بي خيال شدم و بابا كمي وسايل رو جمع جور كرد و خوابيديم.

صبح هم كه ديدم خونه اين جوري نا مرتب نميشه. بلند شدم كم كم ظرف ها رو شستم و از درد هي مي يومدم مي شستم و تا تموم شد و بعد ناهار درست كردم 

تو و بابا هم جارو كشيديد و جاي پرنده ها رو عوض كرديد.

بعد ناهار هم تو خوابيدي و من هم روي مبل خوابم برد

عصري هم من رفتم دوش بگيرم تا شايد دستم كمي آروم بشه و بعد اومدم بيرون لباس ها رو براي فردا اتو كنم كه بابا اومدو گفت ماماني فريده زنگ زده شب بريم اونجا و من به بابا ياد آوري كردم كه خوب امشب تولد بابا غلامه 

خلاصه حاضر شديم و رفتيم 

ولي من براي احتياط دفترچه بيمه ام رو برداشتم .

اونجا خيلي خوش گذشت و شما و نوشاد و علي و طاها كوچولو حسابي آتيش سوزونديد و با هم بازي كرديد.

ولي من با يان كه اونجا هيچ كار نكردم ، دستم داشت تير مي كشيد .

ساعت حدود 12 و نيم بود كه از خونه اونا اومديم بيرون ،‌كه بابا گفتم اگه ميشه بريم بيمارستان ميلاد تا دكتر دست منو ببينه تا فردا با خيال راحت برم سر كار 

كه بابا لطف كرد و به جاي ميلاد من و برد بيمارستان اختر كه مخصوص ارتوپد باشه تا خيال هر دومون راحت تر بشه 

و يه چيز خنده بگم تا وارد حياط بيمارستان شديم تو اونجا رو شناختي 

قربون حافظه ات برم 

گفتي اينجا كجاست ؟ گفتيم بيمارستانه و من پياده شدم 

ديدم تو صندليت نشستي و هي دستا تو مياري بالا ،‌من هم كه داغون بودم و اول متوجه نشدم و بهت اشاره كردم كه قفل كمربندتو باز كني و بيايي پايين و بعد كه پياده شدي ،‌گفتي مامان من دستم خوبه

تازه يادم افتاد كه اون موقع كه دستت شكسته بود و اين بيمارستان اومديم براي اينكه بگي دستت درد نمي كنه دستاتو مي آوردي بالا و الان هم براي اين تو ماشين دسستو آورده بودي بالا 

خلاصه رفتيم داخل بيمارستان و  پذيرش و ديدن دكتر و عكس راديو لوژي و معاينه نهايي  كه همه اينا به اين رسيد كه خدا را شكر دستم من نشكسته ولي از مج آسيب ديده و بايد يك هفته اي مچ بند ببندم كه توش آتل داره و دست از مچ خم نميشه تا درد ساكت بشه 

و وقتي تو راه سمت خونه برمي گشتيم همه فكرم به تولد تو بود 

ايده پردازي هايي كه براي تزئينات  تولد و مدل غذا ها كرده بودنم كه با تمي كه مد نظر دارم جور بشه 

همه مي رفت رو هوا ..........

كه من با يك دست چه جوري از پس اين همه كار بربيام 

ديشب هم به بابا گفتم تولد رادوين رو چي كار كنم ؟؟؟

چون طي آخرين قرار ميخواستم اين هفته بابايي سيد و خاله منا اينا رو بگم و هفته ديگه هم از طرف بابارضا براي تولد شما بيان و با اين اوصاف نمي تونستم مهموني بگيرم .

كه بابا گفت فعلا دستت واجب تره بذار اين هفته بگذره تا ببينيم براي تولد چي كار مي كنيم.

و من واقعا متاسفم 

و حس خوبي ندارم كه 10 روز مونده به تولد پسرم و من هيچ كاري نكردم و دستم هم همچنان درد دارده .

اميدوارم همه چي به خوبي پيش بره 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)