رادوينرادوين، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 10 روز سن داره
رونیارونیا، تا این لحظه: 5 سال و 11 ماه و 14 روز سن داره

خاطرات عزيز دل مامان و بابا

خوشبختی برای من است چون آنان که دوستشان دارم کنارم هستن

يك روز توقف در تهران و عيد ديدني

1395/1/4 23:20
نویسنده : مامان منير
178 بازدید
اشتراک گذاری

سلام جون مامان

ديشب ساعت 10 رسيديم تهران و امروز اولين روز سال 95 كه خونه ايم .

صبح بيدار شديم و تند تند خونه رو مرتب كردم و يك سري لباس ها رو ريختم تو ماشين تا حاضر شيم بريم براي عيد ديدني .

نه اينكه آخه فردا هم قرار راهي سفر به يزد بشيم يكم برنامه مون متراكم تره .

براي ناهار رفتيم خونه ماماني فريده و بابايي غلام و عمه بهاره و اميررضا و عمو بابك رو اونجا ديدم و عيد مباركي كرديم.

بعدش براي ساعت 4 بود كه اومديم بيرون و رفتيم خونه خاله اعظم من و بعد خونه خاله مريم من كه خاله اصرار كرد كه شام هم بمونيد كه چون قرار بود بريم دختر عموهاي بابارضا رو كه اومده بودن از كاشان ببينيم ، معذرت خواهي كرديم و نمونديم.

از اونجا رفتيم خونه عمه بهناز كه از شانس ما هر دو تا فرشته هاش خواب بودن و تو كمي بازي كردي و موقع اومدن ما پسرا تازه بيدار شدن عمه بهناز هم به شما يك گوشي پيشي عيدي داد كه خيلي خوشت اومد.

بعدش رفتيم خونه عمو بهرام پسر عمه بابارضا كه اون هم با مهربوني و اخلاق خاصي كه داره نذاشت ما بريم و ما رو براي شام نگه داشت كه البته مريم خانم اينا (خواهر عمو بهرام) و دو تا پسر و عروسا و نوه هاش هم براي شام بودن.

چون قرار بود ما از اونجا بريم خونه بعد عمو بابك كه خونه عمو داود بود به ما زنگ بزنه كه ما بعد شام بريم خونه عمو داود ديدن دختر عمو ها . كه با اين تفاسير موندن خونه عمو بهرام و دير شام خوردن اونا ما تازه براي ساعت 11 رفتيم خونه عمو داود عيد ديدني .

اونجا هم همه دور هم جمع بودن و دختر عمو اينا و بچه ها شونو ديدم .

ساعت از 12 گذشته بود كه برگشتيم خونه.

يعني خدا به من رحم كنه كه تازه من دارم بساط جمع مي كنم تا فردا صبح بريم سفر.

 

هميشه به دل خوشي و گردش

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)