رادوينرادوين، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 14 روز سن داره
رونیارونیا، تا این لحظه: 5 سال و 10 ماه و 18 روز سن داره

خاطرات عزيز دل مامان و بابا

خوشبختی برای من است چون آنان که دوستشان دارم کنارم هستن

روز عمل رادوين در بيمارستان محب مهر تهران

1396/9/19 11:34
نویسنده : مامان منير
294 بازدید
اشتراک گذاری

سلام 

مي خوام از امروز بگم 

روزي كه جونم تو دستم بود و تمام شبش نتونسته بودم پلك روي پلك بذارم.

با اينكه مي دونستم و همه گفته بودن عملش راحته ولي اينو مي دونيد ديگه مادر، مادره و هميشه نگران بچه اش.

صبح براي ساعت 6 و نيم از خونه اومديم بيرون، تمام برنامه ريزي ها رو كرده بودم كه تو حالت نيمه خواب باشي چون عادت داري تا از خواب بيدار ميشي بيشتر اوقات آب مي خواي و اما بايد ناشتا مي موندي 

خدا را شكر نيمه خواب روي صندلي ماشينت نشستي و راه افتاديم . طوري كه دم خونه ماماني اينا كاملا خواب بودي و بعد 4 تايي با بابارضا رفتيم سمت بيمارستان.

ساعت 8 براي پذيرش تو بيمارستان حاضر بوديم و همه كارها رو انجام داديم ولي تا حدود ساعت 11 تو همون سالن پذيرش طبقه اول منتظر بوديم تا دكتر بياد و عمل ها رو شروع كنه و سخت ترين اتفاق جيگر سوز اينجا بود، بچه من تشنه و گرسنه بود و هر بار من به بهونه اي حواست رو پرت مي كردم كه ظرف آب تو ماشين جا مونده ،‌آب قطع شده ، رفتن آب بيارن و هزار تا حرف ديگه تا راضي بشي، مامان جونم باهات بازي مي كرد تا يادت بره .

خلاصه براي حدود ساعت 11 و نيم اسمت رو اعلام كردن و يك مچ بند كاغذي به دستت زدن و راهي طبقه سوم شديم و خدا را شكر اجازه دادن كه هم من و هم بابا همرات بياييم، چون من بااين وضعيت تنهايي برام خيلي سخت بود.

وقتي رفتيم بالا اتاقت رو به ما نشون دادن و گفتن حاضرش كنيد.

و داستان اصلي اون موقع شروع شد 

تو كه حتي حاضر نبودي روي تخت اتاق بشيني ، من چه جوري گان تنت مي كردم.

هم اتاقيت آقاي مهربوني بود و وقتي بي تابي تو رو ديد سريع تلويزيون رو زد شبكه پويا و حواست پرت كارتون شد.

و بعدش با هزار گريه و قسم و آيه و وعده و .... موفق دشيم لباس رو تنت كنيم.

و حالا نوبت سرم بود 

يعني هي دق روي دق

خدا را شكر بعد زدن سرم زياد معطل نشديم و تو براي اتاق عمل صدا كردن و با پرستاري كه مخصوص شما بود با هم رفتيم سه تايي طبقه اول. اين رو هم بگم كه از بغل من حاضر نبودي پايين بيايي و كلا بغلم بودي.

تو ورودي اتاق عمل سفت به من چسبيده بودي و من تمام تلاشم رو مي كردم كه خودمو كنترل كنم. تمام پرسنل اتاق عمل و بيهوشي هي ميومدن باهات سلام و احوالپرسي مي كردن و قربون صدقه ات مي رفتن تا باهات دوست بشن و تو خودت رو بيشتر به من مي چسبوندي.

خلاصه آخر خود دكتر شادپور اومد تو رو ديد و گفت براش ماشين بياريد بريم ماشين سواري و تو رو كه اون موقع بغل بابارضا بودي گرفت و گذاشت روي ويلچر و به من و بابا گفت بريد اون ور لباس بپوشيد و بياييد پيش ما و قربونت برم تو هم بدون گريه روي صندلي نشستي و بردنت .

و از ما خواستن بريم بيرون .

واي انگار تكه جونم رو برده بودن . قبلم ترك خورده بود و نا خواسته وقتي روي صندلي نشستم قلبم ريخت و اشكام روانه شد.

تنها گفتم خدايا خودت مراقب پسرم باش.

بميرم براي نيني نازدونه كه كلا تو اين روزا صداش درنيومد و اين بي قراري هاي مامانش رو شايد هم بي توجهي هام رو تحمل كرد.

چون وقتي رادي ناشنا بود هيچي هم از گلوم پايين نمي رفت تا ساعت يك كه رادي بردن تو اتاق عمل من هيچي نخورده بودم.

تازه اون موقع به ياد نيني افتادم و گفتم بايد كمي صبور باشم و خودم و جمع جور كردم

اما

بعدش يكسري بچه اومدن براي اتاق عمل و مادر و پدر هاي جوان با چشم گريان پشت در،‌كه اين جوري بگم بقيه مريض هاي خودشون تو اتاق عمل يادشون رفته بود و سراغ بچه ها رو مي گرفتم.

و دل آشوب من اونجا صد برابر شد كه

يك بچه رو كه بعد از تو اومده بود اتاق عمل آوردن بيرون تو ريكاوري و صداي گريه اش مي يود.

واي من خل شدم 

تاب بلند شدن نداشتم 

پاهام مال خودم نبود

فقط به بابارضا مي گفتم برو بپرس بچه من چي شد 

رادوين من كجاست 

اين بچه قبل رادوين بود ؟ چرا بچه من و نميارن ؟ جونم برات بگه داشتم رسما خل مي شدم  و ديگه تاب نگه داشتن اشكامو نداشتم

يا خدا خودت كمك كن. 

بعد فهميدم اون بچه رو چون بي هوش كامل نكرده بودن زودتر تو ريكاوري اومده و اون همه بي قراره.

بعد هم كه اونو بردن تو بخش بابا سراغت تو رو گرفت و گفتم عملت تمام شده .و تو تو ريكاوري هستي كه همون موقع در سالن باز شد و يك پرستار گفت مامان رادوين 

باورت نميشه پاهاي بي حس من جون گرفت و دويدم و همه چي،‌حتي بابارضا رو يادم رفت و خودمو تو اتاق به تو رسوندم

جوجه فنچ من 

مچاله تو تخت خوابيده بود و معلوم بود كه خيلي گريه كردي ، چون دور چشات سرخ بود .

بعد پرستاري كه اونجا بود گفت رادوين خيلي آقا بوده گفتم بياد پيش مامانش به شرطي كه گريه نكنه.

تو هم دستاي من و لاي دستات و تو بغلت پيچيده بودي و مي گفتي باشه 

دلم داشت آتيش مي گرفت و اما نمي تونستم اشك بريزم. 

بعد بابارضا اومد تو به ما ملحق شد.

راستي ماماني بنده خدا تو كل اين مدت تو بخش پذيرش تنها نشسته بود و بالا راهش نداده بودن به تايم ملاقات رسيده بود تونستن بياد بالا.

بعدش چهار تايي رفتيم تو بخش و تا رسيديم كه پرستار مي خواست برات سرم بزنه تو گفتي جيش داري و يك عالمه جيش كردي و يه جورايي خيال همه ما رو راحت كردي و آقاي پرستار هم گفت ديگه سرم لازم نداري و براي نيم ساعت ديگه برات ناهار ميارن.

بابا هم رفت براي ما ناهار گرفت برا ي ساعت 4 بود تازه همه با هم ناهار خورديم و تو هم تو تخت خوابيدي و شروع كردي به تماشاي كارتون .

براي ساعت 6 بود ديگه كارهاي ترخيص تو انجام داديم و بعد از سپري كردن ترافيك براي ساعت حدود 10 شب رسيديم خونه .

خلاصه تمام شد.

تادوماه ديگه بريم پيش دكتر شادپور.

خدايا شكرت 

ممنون به يادمون بودي و هميشه پيشمون هستي

پسندها (1)

نظرات (1)

دایانا
22 آذر 96 17:30
الهی همیشه تندرست باشید. متن نفس گیری بود. دلم ترکید تا به اخرش رسیدم. از فروش فوق العاده دایانا دیدن کنید. ضرر نمی کنید. مطمئن باشید دیدن این فروشگاه به نفع شماست