رادوينرادوين، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 9 روز سن داره
رونیارونیا، تا این لحظه: 5 سال و 10 ماه و 13 روز سن داره

خاطرات عزيز دل مامان و بابا

خوشبختی برای من است چون آنان که دوستشان دارم کنارم هستن

رونیا خانم و دلبریاش تو خونه

سلام عزیزای دلم می خوام کمی از دومین فرشته خونه بگم که هنوز کامل زبون باز نکرده با همون چند تا کلمه دست و پا شکسته چه جوری از همه دلبری می کنه . عزیز ترین کس تو خونه که براش داداش رادوین که دادا صداش می کنه برای این حرفم هم دلیل دارم مثلا می آیی با اصرار گوشی منو می دیدی دستم که قفلشو باز کنم و می گی دادا - دادا بعد که بازش می کنم و عکس داداش رو می بینی می خندی و می گیری بوسش می کنی.  شبا داداشی که زودتر از همه ما می خوابه باید یواشکی بره بخوابه که تو نفهمی کی رفته اگر نه همش دنبالشی و می ری پایین تخش می ایستی و قربونت برم میری رو پنجه پاهات به قول داداشی قد بلندی می کنی تا دستت بهش برسه تو هم بری پیشش. از همه جالب تر ظهر ها...
6 مهر 1398

آغاز مدرسه - دلهره پیدا کردن راننده سرویس

روز اول به خاطر اینکه هم خودم نگران بودم که برنامه سرویس برگشتت چیه و هم دیدم تو کمی دلهره داری به خاطر اینکه خیالت رو راحت کنم بهت گفتم ظهر میام دنبالت. خلاصه مرخصی گرفتم و رسیدیم دم مدرسه  رفتم برای سرویس با مسئولش هماهنگ کردم و آقای انصاری ررو به من معرفی کردن و من هم همه هماهنگی ها رو باهاش کردم و قرار شد تو ببرم پیشش و اونم به من قول داد که از فردا خودش میاد دم در مدرسه تو رو سوار میکنه و با خودش می بره . زنگ خورد و اومدم دم در و پسرم دیدم و بعد از بغل و بوس بردمت پیش آ.انصاری ، که خوش برخورد باهات سلام و احوال پرسی و تو رو گذاشتم پیشش که با سرویس بیایی اداره و من هم رفتم . که از قراری بعد از رفتن من،آقای انصاری تو...
3 مهر 1398

استرس مادرانه برای روز اول مهر

وای خدا که ان قدر که من استرس دارم توی تو هیچ نگرانی نمی بینم  شب تند تند داشتم کارهامو می کردم که برای فردا لیست لوازمی که معلمتون گفته بود رو تهیه کنم و همه رو برچسب بزنم و همه چی حاضر باشه  برات میوه خورد کنم، لقمه تغذیه بذارم با این فکر که اصلا اینا رو می خوری ؟ دوست داری ؟ نکنه گرسنه بمونی. و اینکه اصلا برای صبحانه فردا چه کنم . خلاصه بابا می گفت داری چی کار می کنی ، جمع کن که بری بخوابی .  که بعد از تمام شدن کارها رفتم نانا خانم رو بخوابونم که اونم بازیش گرفته بود و شد ساعت حدود یک که رفتم بخوابم  صبح با صدای زنگ گوشی بیدار شدم . تند تند زیر کتری چایی رو شروع کردم و دیدم هوا تاریکه وضو گرفتم و...
3 مهر 1398

جشن شکوفه ها - اولین حضور رسمی در مدرسه

سلام عزیز دلم بالاخره روز موعود رسید و وقت رفتن به مدرسه و آغاز شروعی دوباره برای ما و به خصوص شما عزیز دل مامان. طی تماسی که با ما از طرف مدرسه گرفته شد، قرار شد روز یک شنبه 31 شهریور ساعت 10 صبح ما برای جشن شکوفه ها بریم مدرسه. راستشو بخوای حال تو رو که نمی دونستم ولی خودم دل تو دلم نبود و همش برنامه ریزی می کردم که تا قبل از روز رفتنت به مدرسه لباس ها تو برات اندازه کنم ، وسایلت رو برچسب بزنم و خلاصه همه چی رو آماده کنم ولی انگار نه این بار برنامه روزگار بر وفق مراد ما نبود و با برنامه سفر آخر هفته شمال تمام برنامه های من به هم ریخت و من دقیقا شبی که فرداش باید می رفتی مدرسه داشتم تند تن...
3 مهر 1398

سوال مهم این روزهای پسرم

سلام عزیزم این و برات می نویسم چون خیلی برام جالبه و امیدوارم وقتی این مطلب رو می خونی بتونی جوابشو بدی این روزا همش ازم این سوال رو می پرسی مامان چه جوری میشه تو شبا از همه دیرتر می خوابی ولی باز از همه زودتر بیداری ؟؟؟   قربون قدت برم چون من مامانم نمی دونم چه روزی ارزش داشتن مامان و کارهایی که مامان انجام میده رو متوجه می شی ولی حتما اون روز می فهمی که وقتی من دیر می خوابم یا اینکه زود پامی شم چه کارهایی و چه فکرایی دارم برای شماها که باید انجام بدم و برای حس وظیفه ام از خوابم هم حاضرم بگذرم.   فدای شما دو تا فرشته ی نازم بشم من   ...
31 شهريور 1398

چکاب پانزده ماهگی رونیا

  سسلام همه جونم اینم نتیجه چکاب پانزده ماهگی شما   رونیا خانم تو چکاب پانزده ماهگی  وزن 10340 گرم - قد 78- دورسر 47.9   البته حدفاصل این دو ماه 3 بار سرما خوردگی شدید گرفتی و آب شدی. الان هنوز همون 8 تا دندون رو داری. خدا جون خودت مراقبش باش.
25 شهريور 1398

اولین روپوش مدرسه - مدرسه مدرسه ما داریم می آییم

سلام همه جونم  که خدا می دونه که من چه قدر برای رفتن به مدرسه تو اضطراب دارم  باورت نمیشه الان دارم فکر می کنم باید زنگ های تفریح برات چی بزارم تو کیفت بخوری ؟ آیا می خوری ؟ گشنه نمونی ؟ و ..... قبلا تو ذهنم بود که شهریور حتما شبا رو خیلی زودتر بخوابیم تا صبح زود بیدار شیم و توخوه صبحونه بخوریم تا تو عادت کنی که چشمت روز بد نبینه از قبل هم داری دیر تر می خوابی . به خصوص الامه که هیات هم میریم. از طرفی هم دغدغه هایی که برای رفت و آمدت داشتم که سرویس رو چی کار کنم ؟ چه جوری شما ها رو سوار سرویس می کنن؟ راننده رو پیدا می کنی ؟ اینم بگمااااااا که خرداد فرم سرویس رو برات تکمیل کرده بودم😁 خلاصه کنم برات  امروز صبح ...
13 شهريور 1398

خدا یه گل دیگه از باغ خانواده ما داره می چینه

سلام فرشته کوچولو های من  دلم گرفته  دارم دق می کنم  یعنی خدا هیچ عزیزی رو از خانواده اش نگیره  عزیز بابا رضا چند وقته که دیگه حالش خیلی بده و تو بیمارستان بستریه این چند سال اخیر داستان زندگیش همش همین بود ، هی می رفت بیمارستان و به امیدخدا بهتر می شد و می یومد خونه . ولی این بار اوضاع فرق داشت هر روز فقط از خاله ها و دایی پیام می گیریم که حالش بدتر شده و امروز فلان عضو از کار افتاده و این جوری حالش بدتره. و دیشب که وقتی رسیدیم خونه مامان فریده ، مامان گفت که دکترا دیگه جوابش کردن و قراره دستگاه ها رو قطع کنن ، چون معتقد هستن فقط با دستگاه زنده اس. حالم خراب شد تمام صحنه های رفتن مامانی خودم یادم اوم...
27 مرداد 1398

اولین چادر سفید دخترم

سلام عزیزای دلم  تو آخر مرداد قراره که بریم مشهد و دلم می خواست که برای دختر طلام یه چادر سفید بگیرم. که این بار که می تونه راه بره با چادر سفید به سر خودش بره  که این و چند وقت پیش خونه مامان جون اینا مطرح کردم و گفتم مامان پارچه می گیرم براش بدوز ولی این چند وقت ان قدر درگیر بودم که وقت نکردم پارچه بگیرم یه بار هم رفتم از طرحاش خوشم نیومد.  تا اینکه دیشب برای جشن تولد رادوین که مامان جون اینا اومده بودن مامانی یک هدیه هم به شما داد و چه قدر خنده تو زیبا بود که وقتی کادو رو باز کردم یه چادر گل صورتی بود و اونو انداختم سرت و چه قدر ناز شدی. و من هم چه خوشحال که دخترم چادر دار شد. ان شاا.. یه عالمه سفر های زیا...
22 مرداد 1398